جناب آقای "بهمن صفایی امرایی" شاعر لرستانی، زادهی ۲۲ بهمن ماه ۱۳۶۶ خورشیدی در روستای لالوند شهرستان رومشکان دیده به جهان گشود.
تحصیلاتش را تا اول دبیرستان ادامه داد و به علت مشکلات و سرپرستی خانواده نتوانست ادامه تحصیل دهد.
در ۲۰ سالگی به ادبیات و سرودن غزل روی آورد و بعد از سه سال با تشویق دوستان و خانواده به صورت حرفهای ادامه داد و به علت سبک و علاقه خاصی که به استاد شهریار داشت، غزلیاتش رنگ و بوی اشعار این بزرگوار به خود گرفته بود تا جایی که ادیبان و شاعران این شهرستان لقب شهریار ثانی را به ایشان دادهاند.
ایشان در حال حاضر عضو هئیت امنا انجمن ادبی چرداخ شهرستان رومشکان است و مجموع غزلیاتش به نام "کتاب غزل و غزل" در انتشارات حوزه مشق تهران به چاپ رسیده است.
▪نمونه شعر:
(۱)
یارم از دست رفت و دل، در جوانی پیر شد
نفسم از راه و رسم و زندگانی سیر شد
موها رو به سفیدی چشمها دریای خون
اشک چشمم بعد تو خشکیده و تبخیر شد
گفته بودی هیچوقت تنها نمیزاری مرا
رفتی و تنها شدم دنیای من تحقیر شد
سالها در گیر و دار عشق تو بودم ولی
عاقبت در گیر و دار تو دلم درگیر شد
همچو طفلی بیزبان هر آنچه سر دادم فغان
کس نفهمید من چه خواهم ناله بیتاثیر شد
غرق در خواب جوانی بودم و غافل ز خویش
کاروان عمر گذشت و خواب ما تعبیر شد.
(۲)
بعد من چون خونبهای پایمالت میکنند
با سر تو معامله خود را دلالت میکنند
بعد من دیگر نمیگوید کسی از عاشقی
میزنند زخم زبان آشفته حالت میکنند
منکه عمری گوش دادم حرفهای گفته را
قبل آنکه لب گشایی لنگ و لالت میکنند
چون حرامست بوسه نامحرم از مردانگی
نذر و قربانی و با فتوا حلالت میکنند
میزنند بر ریشههای سبز و برگت با تبر
بعد خشکی آتش و آخر ذغالت میکنند
جای می پیمانهات را پر کنند زهر تمام
عاقبت در گوشهی میخانه چالت میکنند.
(۳)
ترسم که این هجران تو دیوانه و پیرم کند
یک شب میان غصهها از جان خود سیرم کند
این روزها گم میکنم راه خیابان تو را
در گوشهای از خانه میخواهد که زنجیرم کند
عقلم نمیداند که دنیا دست کی افتادهست
با پیچ و تاب زلف تو بیچاره درگیرم کند
کی از خیالم میرود آن خاطراتت نازنین
چون گندمی در آسیاب دائم سر و زیرم کند
یک بوسه تعارف کرد من سر را بزیر انداختم
بالا بلا میخواست با بوسه نمکگیرم کند
من عاشقی بودم ولی شاعر شدم از عشق تو
شاید که شعر و شاعری عضو مشاهیرم کنید.
(۴)
شهریارا سر برار با شوق و شور آمدهام
لر زبانی شاعرم از راه دور آمدهام
آنقدر دیر آمدم تا دیده بستی از جهان
خاک عالم بر سرم بر خاک گور آمدهام
حسرت دیدار تو بر چشم خونابم نشست
دزدکی دور از دو چشمم سوت و کور آمدهام
در جوانی گرچه مغرورم ولی ملک سخن
در پی پابوسیت دور از غرور آمدهام
با هزاران آرزو در سینهام خوابیده است
از میان آن همه من هم ضرور آمدهام
سینهای پر از غزل اما به درگاهت خموش
سر به بر سینهام تا به حضور آمدهام.
(۵)
گر من از عشق تو بازیچه دو ایل شدم
شکر ایزد که به یک شاعری تبدیل شدم
از همان روز ازل رسم برادر کشی است
پس عجب نیس که از عشق تو هابیل شدم
رختخواب تو اگر گرم و زمستانی و من
زیر سرمای خیابان تو قندیل شدم
چشم تو زلزلهی وقت سحرگاهی و من
همه ویران و خراب گشته چو منجیل شدم
دل سنگی تو روئین تن و تیر از تو نشان
بخت بد بود که من پاشنه آشیل شدم
آن همه ناز و ادا کردی آخر که چه شد؟
چه غروری؟ که از نطفهای تشکیل شدم.
گردآوری و نگارش:
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)