با سلام
لحظه ما می شود که به زندگی. فکر می کنم
ان را بیشتر بی معنی و فانی می بینم
باز به خود می گویم مگر با. اندیشه. ای ماند ه گار
زندگی را زنده نگه دشت
اما. قصه ی امروز
روزی مردی جنگلی که در دشتها. رفت. آمد داشت
لونه ی عقابی را خراب و متلاشی. می بیند
چند تخم در لونه. بوده. که بر می دارد و به منزلش که در کنار
ده. بوده می آورد و آنها را درجای گاهی که مرغی را برای جوجه
خابانده بود می گذارد
بعد از بیست روز که. جوجه های مرغ از تخم. بیرون می
آیند فقط یک جوجه. عقاب تولد می شود
این جوجع عقاب با جوجه های مرغ خانه گی پرورش و بزرگ می شود
مثل آنها. آرام بدون. تمرین. پرواز وتمرین. شکار
با آنها عادت می کند و دانه ی آماده ای که بهش می دادن را می خورده
حال عقابی که به شکار بچه آهو و خرگوش و مار بوده
از هر نوع حیوانی مانند سگ و گربه. می ترسید
یک روز در آسمان. عقابی را می بیند که که پرواز کنان
به بالای. دختان و نزدیک به ابر ها جلان می زنند
به. جوجه. هم سال خودش می گوید نگا ه کن او تا کجا پرواز
می کند بیا ما هم با آنها بپیوندیم
جوجه می گوید ما مرغ ق خانه گی هستیم تو که عقابی
باید مثل آنها پرواز کنی و برای غذا. هم به شکار روی
جوجه عقاب هوای پروز به سرش فتاد هرچه تلاش کرد
که پرواز کند
نتوانست تا می آمد از یه بلندی بپرد ترس وجودش را می
گرفت
هر چه تلاش کرد نتوانست پرواز کند. دیگر دور شده بود
او مثل مرغ خانه گی. پرورش. یافته. بود
ولی هر روز به حسرت پرواز با آسمان نگا ه می کرد
و از ناتوانی خودش اشک می ریخت