استاد "حمید کریمپور" مشهور به "آریا آریاپور" در سپیدهدم ۱۶ فروردین ماه سال ۱۳۳۴ خورشیدی در شهر مسجدسلیمان، به دنیا آمد. همانجا در رشتهی ادبی دیپلم گرفت و همانجا در روزگار جوانی، به نقل از حودش: ”چنان که افتد و دانی“، با چهار تن از دوستان و همشهریانم (روانشاد سیروس رادمنش، هرمز علی پور، سیدعلی صالحی و یارمحمد اسدپور) جنبشی را در شعر معاصر فارسی بنیانگذاری کردیم که پس از چندی، دوست و آموزگار و برادر شاعرم، روانشاد "منوچهر آتشی" نه تنها به آن نام ”موج ناب” را داد، بلکه با یاری و پشتیبانی بیدریغ خویش، به جامعه ادبی ایران معرفیاش کرد.
از سال ۱۳۶۲، از این جنبش شعری موج ناب جدا شد و راه دیگری را برگزید. در زمستان سال ۱۳۶۵، به فرانسه رفت و در رشتهی فلسفه به تحصیل پرداخت. از همان سال تاکنون در همان کشور است و در پاریس زندگی میکند.
▪︎کتابشناسی:
- دل چه پیر شود، چه بمیرد.
- دل و اندوه بیپایان خوبان.
- دل ما و گزینگویی زخم ژرف و ناسورش.
- دل و بیداد درد و بار بیداری.
- دل و تنهایی و پرواز و پروانه.
و ...
▪︎نمونه شعر:
(۱)
بیادم نیست کی بود و کجا بودم،
ولی در یاد دل ماندهست و میدانم که میماند.
از آن بالای بالا بر رخ دریا،
دو دریا شور و بر هر کشتزاری جذبه میبارید.
سماع صد ستاره،
آفتاب و آسمانها را میان دیدهگان چشمه میدیدم.
و کوه بس بلندی را، که گرد خویشتن چرخید و چون گردی،
به سوی درّهای رفت و به همراه دل درّه،
بیابان را به سوی خود کشیدند و به جای دیگری رفتند.
به جایی که نشانی، سایهای، چیزی،
ز چیزی و کسی اصلن نبود و جا،
در آنجا، عین بیجایی و بیجایی، خودِ جا بود.
در آن بیجایی و جا، تا سحر با عشق بیپایان،
به گرد خویش و بیگانه، به گرد ذرهها،
در ذرهها، با ذرهها، پیوسته چرخیدند.
از آن مستی،
شدم سرمست و گرد خویش و بیرون از خود و در خود،
چنان پیوسته چرخیدم که صد خورشید را در خویشتن دیدم.
بیادم نیست کی بود و کجا بودم،
ولی در یاد دل مانده است و میدانم که میماند.
(۲)
درون سینهام برجیست.
میان برج، دریایی و دریا بر پر مرغی،
که در هر لحظه گل را خواب میبیند.
و گل از عطر آواز تو در سینه،
جهان کوچکی دارد که در هر گوشهاش برجیست.
دل تو در کدامین برج پنهان است؟
(۳)
تا حضور همیشهی خورشید
از زخمها میگذرم
و میپذیرم
که در گفتگوی آب و آتش هلاک شوم
همین لحظه که گل
کنار شب سیاه میشود.
(۴)
بر اگر نیایید ماه
اندوهت حکایتیست
اما
از حوصله نیفتی
که روزگار
دهانی فاحشه دارد.
(۵)
از گشتهای آبی میآیم
و پلک سنگینم میداند
که عشق هم
زبان عاشقانه ندارد.
(۶)
آن جا که دلست
خنجر به سینهی ماه مینشیند
و چشمی در ابرهای ناشناخته میمیرد
بشارتی!
که یک آسمان سوار
پشت غریبترین لحظه ایستادهست؛
با این همه
در حجم قسمهای لیلی نمیگنجی
وقتی که طلوع سبز گیاهان
از شانههایت تماشاییست.
(۷)
و ستاره دنبالهدار سوسو نمیزند
در قبلهی دامنم
با خوابهای آواره
در غیبت یلدا قسم خوردهام
که پلک از سرای گریه نگیرم
در وقتهای دربدر
آفاق منظر دل
تا جنون میرسد
بانو
با کدام پرنده مانوستری
که شکل پرواز میشوی.
(۸)
خدا را در دل هر ذرّه و هر درّهای دیدن،
نشان کشف خویش است و نشان دیدن چیزی است،
که چشم هر دلی آن را نمیبیند؛
و هوش هر کسی آن را نمیفهمد.
سر برگ گلی بنوشت و،
در یک چشمهی شفاف افکند و درون آینه گم شد.
(۹)
به دوشم بارهای سخت سنگین بردم و دیدم:
که مرگ از من سبکباری طلب میکرد.
چو برگشتم که بار خویش را در کوچه اندازم،
در پشت سرم بسته،
بیابان شگفتی روبرویم بود.
(۱۰)
تماشا کردن چیزی، دلیل دیدن آن نیست.
وگرنه اشتباه آدم نمیکرد و،
کمی با خویش و مردم مهربانتر بود.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)
و ممنون