مهدی سهیلی
شادروان «مهدی سهیلی» شاعر و نویسنده ایرانی در ۷ تیرماه ۱۳۰۳ در تهران دیده به جهان گشود. او سالها در رادیو ایران برنامه اجرا میکرد. همچنین در زمینه نمایشنامه نویسی نیز فعالیت داشتهاست.
در ۱۹۵۷ چند اثر از وی را در مسکو به چاپ رساندند.
سهیلی سرانجام در ۱۸ مرداد ۱۳۶۶ در تهران به ۶۳ سالگی درگذشت.
▪︎کتابشناسی:
- اسرار مگو [این کتاب در دهه سی به صورت مخفیانه چاپ میشود و مردم آن را بخاطر جوکها و لطیفههای مخصوص بزرگسالانش دوست داشتند. کتاب اسرار مگو کتابی است سه جلدی که مجموعهای از فکاهیات و لطایف و اشعار طنز که توسط مهدی سهیلی گردآوری شدهاست. کتاب اسرار مگو حاوی تندترین مطالب بهدور از ملاحظات و اخلاق است.]
- بیا با هم بگرییم.
- در خاطر منی.
- بوی بهار میدهد.
- بزم شاعران.
- شاهکارهای صائب تبریزی و کلیم کاشانی.
- اشک مهتاب.
- طلوع محمد.
- پرواز در آسمان شعر.
- مشاعره.
- شعر و زندگی.
- یک آسمان ستاره.
- گنج غزل.
- چشمان تو و آیینهٔ اشک.
- هزار خوشهٔ عقیق.
- کاروانی از شعر.
- باغهای نور.
- لحظهها و صحنهها.
- گنجوارهٔ سهیلی.
- اولین غم و آخرین نگاه.
- نگاهی در سکوت.
- ضربالمثلهای معروف ایران.
- خوشمزگیها.
- مرا صدا کن.
- سرود قرن و عقاب.
- چه کنم دلم از سنگ نیست.
- گنجینهٔ سهیلی (۵جلد).
- هزار و صد غزل هماهنگ.
▪︎نمونه شعر:
(۱)
مزهی شوهر
دختری سؤال کرد از مادر
که: چشم طعم و مزه دارد شوهر؟!
این سخن تا بشنید از دختر
اندکی کرد تأمل مادر
گفت با خود که بدین لعبت هست
گر بگویم مزهاش شیرین است
یا غم شوی روانش کاهد
یا بلافاصله شوهر خواهد!
ور بگویم مزهٔ او تلخ است
تا ابد میکشد از شوهر دست
زین جهت گفت بدو، ای زیبا
ترش باشد مزهی شوهرها!
دخترک در تب و در تاب افتاد
گفت: مادر دهنم آب افتاد!.
(۲)
مادر مرا ببخش
مادر! مرا ببخش
فرزند خشمگين و خطا كار خويش را
مادر! حلال كن كه سرا پا نامت است
با چشم اشكبار، ز پيشم چو ميروی
سر تا به پای من
غرق ملامت است.
***
هر لحظه در برابر من اشك ريختی
از چشم پر ملال تو خواندم شكايتی
بيچاره من، كه به همهی اشكهای تو
هرگز نداشت راه گناهم نهايتی.
***
تو گوهری كه در كف طفلی فتادهای
من، ساده لوح كودك گوهر نديدهام
گاهی به سنگ جهل، گهر را شكستهام
گاهی به دست خشم به خاكش كشيدهام
***
مادر! مرا ببخش.
صد بار از خطای پسر اشك ريختی
اما لبت به شكوهی من آشنا نبود
بودم در اين هراس كه نفرين كنی ولی ـ
كار تو از برای پسر جز دعا نبود.
***
بعد از خدا، خدای دل و جان من تویی
من، بندهای كه بار گنه میكشم به دوش
تو، آن فرشتهای كه ز مهرت سرشتهاند
چشم از گناهكاري فرزند خود بپوش.
***
ای بس شبان تيره كه در انتظار من ـ
فانوس چشم خويش ـ به ره، بر فروختی
بس شامهای تلخ كه من سوختم ز تب ـ
تو در كنار بستر من دست بر دعا ـ
بر ديدگان مات پسر ديده دوختی
تا كاروان رنج مرا همرهی كنی ـ
با چشم خواب سوز ـ
چون شمع دير پای ـ
هر شب، گريستهئی ـ
تا صبح، سو ختی.
***
شبهای بس دراز نخفتی كه با پسر ـ
خوابد به ناز بر اثر لای لای تو.
رفتی به آستانه مرگ از برای من
ای تن به مرگ داده، بميرم برای تو.
***
اين قامت خميدهی در هم شكستهات ـ
گويای داستان ملال گذشتههاست
رخسار رنگ رفته و چشمان خستهات ـ
ويرانهای ز كاخ جمال گذشتههاست.
***
در چهره تو مهر و صفا موج میزند
ای شهره در وفا و صفا! میپرستمت
در هم شكسته چهره تو، معبد خداست
ای بارگاه قدس خدا! میپرستمت.
***
مادر! من از كشاكش اين عمر رنج زای ـ
بيمار خسته جان به پناه تو آمدهام
دور از تو هر چه هست، سياهيست، نور نيست
من در پناه روی چو ماه تو آمدهام
مادر! مرا ببخش
فرزند خشمگين و خطاكار خويش را
مادر، حلال كن كه سرا پا ندامت است
با چشم اشكبار ز پيشم چو میروی ـ
سر تا به پای من ـ
غرق ملامت است.
(۳)
معنای عشق
ای معنی عشق
ای یاد تو در خاطر من جاودانه
ای بیتو چشمم چشمه اشک شبانه
ای روشنایی، ای چراغ زندگانی
ای رفته در ابر سیاه بینشانی
وقتی تو رفتی...
از مشرق لبها طلوع خندهها رفت
از دست من وز دست ما آیندهها رفت
وقتی تو رفتی...
مهتاب بام آسمان کمرنگتر شد
وقتی تو رفتی...
دنیا به چشمم از قفس هم... تنگتر شد
وقتی تو رفتی..
اندوه شوق زندگی را از دلم برد
وقتی تو رفتی...
برگ درختان زرد شد، خورشید افسرد
وقتی تو رفتی...
مرگ خندید
در جمع ما انگیزههای زیستن مرد
از باد پرسیدم: کجا رفت؟!
گفتا که: من هم در پی آن رفته از دست
سرتاسر دنیا خزیدم
اندوه، اندوه
او را ندیدم!
از شب سراغت را گرفتم
شب گفت: افسوس
او ماه من بود
من هم به امید طلوعش ماهها تاریک ماندم
همراه مرغ حق به یادش نغمه خواندم
خود را به دریاها و صحراها کشاندم
با یاد او در هر قدم اشکی فشاندم
در دشتهای دور و ناپیدا دویدم
او را ندی!
با ماه گفتم: ماه من کو؟
رنگش پرید و زیر لب گفت:
بر بام و روزنهای عالم سر کشیدم
شب تا سحر سرتاسر دنیا دویدم
در لابلای برگ جنگلها خزیدم
با جستوجوها خستگیها شبرویها
او را ندیدم
از رعد پرسیدم ز نامت
فریاد او در گنبد افلاک پیچید
چون مادران داغدیده ناله سر کرد
با ابر گفتم قصهات را
روی زمین را در غمت از گریهتر کرد
ای یاد تو در خاطر من جاودانه
ای بیتو من همسایه اشک شبانه
وقتی تو رفتی...
اندوه شوق زندگی را از دلم برد
وقتی تو رفتی...
برگ درختان زرد شد خورشید افسرد
وقتی تو رفتی...
مرگ... خندید
در جمع ما انگیزههای زیستن مرد...
(۴)
آشفته دلان را هوس خواب نباشد
شوری که به دریاست به مرداب نباشد
هرگز مژه بر هم ننهد عاشق صادق
آنرا که به دل عشق بود خواب نباشد
در پیش قدت کیست که از پا ننشیند
یا زلف تو را بیند و بیتاب نباشد
چشمان تو در آینهی اشک چه زیباست
نرگس شود افسرده چو در آب نباشد
گفتم شب مهتاب بیا ناز کنان گفت
آنجا که منم حاجت مهتاب نباشد.
(۵)
خداجو با خداگو فرق دارد
حقیقت با هیاهو فرق دارد
خداگو حاجی مردم فریب است
خداجو مومن حسرت نصیب است
خداجو را هوای سیم و زر نیست
بهجز فکر خدا، فکر دگر نیست.
▪︎نمونه داستان:
(۱)
رپته، رپته!!!
ناصرالدین شاه به فرانسه رفت و روزی تصمیم گرفت بدون عمله و اکره به رستورانهای پاریس برود و ناهار بخورد. گارسون فهرست غذا را آورد، منتهی چون ناصرالدین شاه، فرانسه نمیدانست، نتوانست نام غذاها را بخواند. به همین دلیل با استفاده از هیبت و اقتدار ملوکانه انگشت مبارک را روی یکی از اسامی غذاها گذاشت.
گارسون هم همان غذا را که چیزی مانند باقلای پخته و کمی نان تُست شده خشک بود آورد. ناصرالدین شاه که همیشه غذاهای چرب و نرم میخورد، بدون اینکه به روی خودش بیاورد، کمی از آن غذا را با نان خورد و احساس نفخ و حال به هم خوردگی میکرد.
اتفاقا در همین موقع یک مادام و موسیو فرانسوی وارد شدند و سفارش غذا دادند، گارسون برای آنها بوقلمون سرخ شده آورد که به شکل زیبایی تزئین شده بود.
ناصرالدین شاه هر چه تلاش کرد متوجه شود که آنها چه غذایی سفارش دادند، نفهمید. تا اینکه آن مادام و موسیو باز هم همان غذا را میخواستند، به همین دلیل گفتند "رپته" ناصرالدین شاه هم که فکر میکرد اسم غذا "رپته" است، گارسون را صدا زد و با همان هیبت ملوکانه و صدای محکم گفت: "رپته"!!!
گارسون هم رفت و باز هم همان غذای قبلی که ناصرالدین شاه خورده بود، آورد. ناصرالدین شاه که هم گرسنه بود و هم عصبانی از جا بلند شد و محکم توی گوش گارسون زد و در حالی که بوقلمون سرخ شده مادام و موسیو را نشان میداد، گفت: مرتیکه الدنگ! از اونها رپته!!!
(۲)
آشنایی نزدیک...
شبی کسی میخواست مهمانی برود، دوستش به او گفت: به صاحبخانه بگو من برادرت هستم و مرا هم با خودت به مهمانی ببر!
راه افتادند، وسط راه یک آشنای دیگر را هم دیدند و وقتی فهمید آنها میخواهند به مهمانی بروند، گفت: به صاحبخانه بگو من برادر زنت هستم و مرا هم با خودت به مهمانی ببر!
سه نفری به طرف مهمانی راه افتادند، وسط راه یک دوست دیگر را دیدند. او گفت: من هم با شما به مهمانی میآیم. کسی که کارت دعوت داشت، گفت: من دو نفر را به زور با خودم میبرم، تو چطوری می.آیی؟! مرد چهارمی گفت: صاحبخانه خودش مرا میشناسد!!!
وقتی به محل مهمانی رسیدند، صاحبخانه خواست که کارت دعوتشان را نشان دهد، اولی کارتش را نشان داد و گفت: ایشان هم برادرم هستند!
صاحبخانه که ناراحت شده بود، سومی را نشان داد و گفت: ایشان چی؟!
اولی گفت: ایشان هم برادر زنم هستند که چون امروز از سفر آمده بودند، از ایشان درخواست کردم با من بیایند! صاحبخانه با عصبانیت مرد چهارمی را نشان داد و گفت: این مادر قحبه دیگر کیست؟!
مرد چهارمی گفت: دیدید گفتم صاحبخانه مرا میشناسد؟!!
(۳)
سقف اتاق ناصرالدین شاه
ناصرالدین شاه برای سفر به دعوت پادشاه فرانسه به پاریس رفت و بعد از خوردن یک شام فرانسوی مفصل و در حالی که شکمش دچار مشکل جدی شده بود، به اتاق خواب شیک دربار فرانسه رفت تا بخوابد، اما هر چه کرد خوابش نبرد. تمام شب دنبال دستشویی میگشت تا بر مشکل ملی بزرگی که برای شاه مملکت بوجود آمده بود غلبه کند، اما هم از بیآبرویی میترسید و هم نمیدانست توالت کجاست.
همینطور که داشت به اطراف نگاه میکرد متوجه شد که اتاق سقف ندارد و ستارگان آسمان را دید، با خیال راحت کارش را در جورابش کرد و جوراب را پرت کرد از سقف بیرون!
و طبیعتا پادشاه اشتباه کرده بود، چون اتاق سقف شیشهای داشت و جوراب پاره شد و تمام شاهکارهای شاه پاشید به سقف شیشهای دربار...
ناصرالدین شاه شب خوابش نبرد و اول صبح خدمتکاری را پیدا کرد و از او پرسید: حقوق ماهیانهات چقدر است؟
خدمتکار گفت: بیست فرانک.
شاه گفت: من به تو هزار فرانک میدهم که بدون سر و صدا و بیآنکه کسی متوجه شود، سقف اتاق را پاک کنی!!!
خدمتکار نگاهی به سقف کرد و متوجه موضوع شد و به ناصرالدین شاه گفت:
- قربان! من به شما دو هزار فرانک میدهم به من بگویید چطور به سقف ریدید؟
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)
منابع
- مهدی سهیلی، اسرار مگو.
- برقعی، محمدباقر. سخنوران نامی معاصر ایران. جلد سوم. نشر خرم
خدارحمتشون کنه شاعری زیباقلم بودند
من کتاب اشک مهتاب ایشان را دارم که بسیار ارزشمند است
و شعر کم نظیر قرآن از ایشان بااین مطلع :
اشکم چکد هر نیمه شب برصفحه ی قرآن من
گویی که آتش میزند هر شعله اش برجان من ...