ریتوا لووکانن
خانم ریتوا لووکانن (Ritva Luukkanen) شاعر و نقاش فنلاندی است که در شهر تامپره زندگی میکند. در نقاشی و به ویژه نقاشی با سنگ (موزاییک) بیشتر شناخته شده است و کارهایش در اکثر کشورهای اروپایی و آمریکا به نمایش در آمده است. از او چند مجموعه شعر چاپ شده است.
از او در ایران مجموعه شعر "روشنایی" با برگردان کیامرث باغبانی و ویراستاری منصور کوشان توسط نشر آفتاب؛ در پاییز ۱۳۹۵ چاپ و منتشر شده است.
او، معتقد است: «خلاقیت در تنهایی زیست میکند». او که انسانی صلحدوست و در عین حال سیاسی است و حاضر نیست در برابر آنچه در جهان روی میدهد، خاموش بماند مانند بیشتر شاعران، در جستجوی آن جهانی است که باید باشد و نه در پی حفظ آنچه هم اکنون هست.
▪︎نمونه شعر:
(۱)
من در این جا حاملهی زمانم
مولود من
جهانی جدید با فلکهایش
رشتهای به ابد از آسمان
عمق ذهن گشوده میشود
زیبایی در آغوشم
در من مرزی نیست.
(۲)
گاهِ بدرقه دوست به یادت میآید
گاهی که گمان میبری باید سالی بگذرد
تا دیداری دوباره
بوقی بلند
و قطار راهی شد
ای سدهای زندگی
– ترمزهای اضطراری –
کجایید
کوپههای قطار پیاپی هم میگذرند
چون روزهای زندگی
آخرین کوپه
تیغ قاطع جداییست
که به کندهی ابد مینشیند
پر شکسته
روح بیحرکت
در آغوشت
دیر زمانی خیره میشوی به گذشتهات
روزها و ماهها را عوض میکنند
خاطرهها برگ به برگ.
امروز به آن میرسی
به آنی که دیگر انتظارت نیست
دوست بر میگردد
این ست پذیرش ذهنت
او بر خط استواست
همین فرداست که بترسی
او بر نمیگردد هیچگاه
از پیش چشمانت باز میگذرند کوپههای پر.
(۳)
پروانهای به شیشه میکوبد
در سرمای پاییز
از پشت پنجره
به شوق نور
چیزی نهان نیست
آشکارا میبینم
چشمها
پاها
بالهای مخملی
و شاخکهای نازک پروانه را
کنجکاوم
چه قدر زیبا
چه قدر روحانیست
– پروانهی جان من –
در برابر نور
ساعتهای عمیق شب
پروانهی ابریشمین
قصه میگوید
با پیامی نرم
از جهانی دیگر
شب بخیر
پروانهی تابستانی.
(۴)
اگر تو واقعی بودی
ای رویای شاعرانه
ای نقش خیال
من به مقصد رسیده بودم اکنون
گاهی فکر میکنم
حقیقتهای گوناگونی وجود دارند
اما نه
فقط یک حقیقت وجود دارد
– انسانی دیگر –
آن جا هم زمان حاضرند
زندگیِ، مرگ و فرمانِ
دوست بدار چون خودت
فهمیدن کافی نیست
به سفر ادامه میدهم
در این نقطه از راه سخت ست گذر کردن
اما میگذرم سرانجام
از سر سنگهای تیز
از روی بوتههای خار
ناگهان در برابرم گلزاری و مردمانی نشسته
ساکت و آرام
از هر سو قصهگو
به تماشا میایستم
در خواب میبینم خواب میبینم
یا این که فقط صور خیال مینگارم
و خوشبختم اگر به زیبایی بپیوندم.
(۵)
چراغ آسمان خاموش
روی آفتاب سیاه
تا مغز استخوان میرسد سرما
سفر به نابودیست
حس تیره شد در عمق
در جهان زیرین
در امارت معهود
به خواب دیدم خود را
در کهنه پلاسی
در گوشهی گهوارهای محصور
دزدانه چشم چرخاندم
بدنی سیاه را دیدم
– که مرا زاییده بود –
جسدی لخت
از سینههایش شیر سپید میریخت
کوچکتر از آن بودم
تا به نوشیدن پیش روم
ترسی سیاه
– از خواب خویش –
در ذهنم نشست
ناگاه تو را یافتم
با این نشان:
ترک میکنیم وادی مردگان را.
(۶)
بشارت به تولدی دیگرست
سخن گفتن لالها
تا کران بشنوند
زاییده شده بودم، آری
اینک
با باززایشی به ژرفای درک
زاده شدم
به تمنای دل
پنهان از اندیشه
در گردش فکرها
ای چشمهی روشنایی
از دورترین دورها
ای صفای دل
زاده شدم دیگر بار
باز در حجمی بیکران از روشنایی
در وجودی نامریی زمان بیکرانگی.
این زایش با تردید از وجود و دانستهها و آموختهها ادامه مییابد:
من، راهنما؟
راهنمای چه کسی؟
تا به کجا راهنما؟…
و در گوشه و کنار جهان به جستجو میپردازد:
چه نیکبختم من
واژهای دارم برای دلتنگی
دستی برای فشردن همبستگی
و کوچهای برای هدایت انسانی.
(۷)
ای کودکان زمین
هر بهار
در آغوش جنگل
گلهای وحشی میرویند
به گاه گوش دهید
نسیم ملایم حرکت میکند
میگوید تابلوی سمت راست جاده:
«به اینجا خوش آمدی»
چون بیشهی سروهای کوهای را دیدی
از آن بگذر
آنجا در انتظار توست
روشنایی…
* برگردان اشعار توسط کیامرث باغبانی.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)