امروز میخوام داستان واقعی براتون بگم
چندسال پیش تازه قبول شده بودم دانشگاه تو فضای مجازی با یه دختر آشنا شدم
رومخش راه رفتم کمکم یکی دو ماه با هم بودیم تا در نهایت تونستم مخشو بزنم ازش خواستم خودش رو معرفی کنه بهم گفت قبول اما به یک شرط دستتو بزار روقران برام بفرست که تاآخر عمرت هر اتفاقی تو زندگیمون هم افتاد به کسی نمیگی من کی هستم منم همینکارو کردم و گفتم کی هست و کجایی هستی ..... فهمیدم همشهریمه و میشناسمش......... بهش گفتم دوستت دارم دروغ گفتم فقط خواستم به بهونه عشق باهاش باشم .....گذشت دوماه سه ماه چهارماه دیدم دارم واقا بهش وابسته میشم دارم واقا بهش علاقه پیدا میکنم..... کمکم منم عاشقش شدم حالا اونم عاشق من بود دوتا عاشق که اگه یه شب به هم شب بخیری نمیگفتن میمیردن زندگیم شده بود اون اون اون شب روز باهم اسمس بازی میکردیم یادم میاد چه شبای تا صبح تنها بود میگفت میترسم عشقم بیا تاصبح باهم حرف بزنیم تا صبح باهاش با شوق حرف میزدم خاطراتش داره آتیشم میزنه گذشت دوسالی کنکور داشت کنکورشو داد
دانشگاه پیام نور قبول شدگفتم دوس ندارم بری نمیخوام بری دانشگاه فقط پیش خودم میخوام بیای دانشگاه دانشگاها خرابن نمیخوام تورو ازم بگیرن..........
باخنده بهم گفت دیوونه اخه کی میخواد منو از تو بگیره من نفسم به نفسای تو بنده ......
خلاصه با چرب زبونی وقربون صدقه رفتن ....قبول کردم بره دانشگاه رفت ..... یه مدتی گذشت گفت میخوام بادوستام خونه بگیرم نزدیک دانشگاش خونه گرفته بود یه ماه دو ما از دانشگاش گذشت دیدم باهام کمکم سردمیشه کسی که بهم میگفت زندگیم عشقم دنیام هستیم کسی که بدونه شب بخیری از من خوابش نمیبرد به اجبار چند روزی یه بار جواب سلاممو میداد دیگه جواب اسمسم رو نمیداد زنگ میزدم خاموش بود ..... هروقت هم روشن بود جواب نمیداد بهونشو گذاشته بود رو هم اتاقیاش که نمیتونه حرف بزنه اما خر نبودم اخه چطور تو خونه جلو پدر مادر خانوادش میتونست باهام تا صبح حرف بزنه بعد جلو هم اتاقیاش نه ههه ....بهش گفتم باید ببینمت گفت نه اما من هنوز عاشقش بودم هنوز دوسش داشتم اینقدر التماس کردم تا بلاخره راضی شد ببیندم دانشگاه بودم رفته بودم جایی برا برگشت میخواستم از همون را برم دانشگاه اما به خاطره اون ده ساعتی تو ماشین بودم تا رسیدم مقصد یه استراحتی کردم فرداش باز را افتادم رفتم دانشگاش گفت فلان جا منتظر بمون تا بیام رفتم رو چمن های پارک نشستم یه ساعت دوساعت هیچ خبری ازش نبود دیدم یهوی یکی از دیر اومد دیدم خودشه گفتم العان میپره تو بغلم و میگه زندگی من دلم برات یه ذره شده بود دیدم نه با یه اخمی گفت منتظرباش برم تو مغازه کرم آرایشی بگیرم و بیام رفت طول کشید تا بیاد تو این مدت فقط داشتم به اون ساعت ودستبندی که براش خریده بودم نگاه میکردم واشک میریختم اومد حتی کنارمم ننشست فقط گفت حرفتو بزن میخوام برم یادم افتاد به خاطرش چقدر راه اومدم چه سختی های رو کشیدم
گفتم بیشن کنارم گفت هرچی بین من وتو بوده دیگه تموم شده دیگه هیچی بین ماه نیست اشک اومد تو چشمام داشتم گریه میکردم هدیه هارو بهش دادم گفتم الهی من قربونت برم دیووونه من حداقل بشین یه کم با هم حرف بزنیم دستشو از دستم جدا کرد ورفت با گریه میگفتم تورو خدا تورا قران قسمت میدم نرو من بی تو زنده نیستم او رفت.ودلیل رفتنش تا ابد برایم مبهم بود..مدتی گذشت برگشت باچشمای گریان اماخیلی دیر شده بود زیرا همانقدر که دوستش داشتم همانقدر از اومتنفر شده بودم آن زمان من متناقض نما ترین آدم آن شهر بودم حسی سرشا و تهی از دوست داشتن وتنفر در من وجود داشت ......
#ابی
@booghzzi