سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

دوشنبه 3 دی 1403
    23 جمادى الثانية 1446
      Monday 23 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        دوشنبه ۳ دی

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        آش نذری
        ارسال شده توسط

        رضا محمدی (شب افروز)

        در تاریخ : شنبه ۲۳ دی ۱۳۹۱ ۱۵:۲۸
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۰۷۷ | نظرات : ۸

             
         ساعت ۸:۱٤ ‎ب.ظ روز ۱۳۸٩/٢/۸    
         به نام خدا
         
         
         
         
        طبق معمول هر سال آ ش نذری به پا بود عمه سکینه خاله رقیه دائی عرت یعنی خانواده کور وکچلها ریخته بودن تو خونمون وهر کی هم یه قابلمه بزرگتر از خودش آورده بود ننه زینت هم بالا سر آش وایستاده بود و تند وتند لب می جنبوند وبرای دخترا و پسرای دم بخت فامیل آئین همسر یابی به روش اسلامی رو اجرا میکرد که یه دفعه صدای بابا رضا از داخل خونه شنیده شد که میگفت یه قابلمه آش برای مهندس احمدی بزارید کنار (قرار بود که دادشم در شرکت مهندس استخدام بشه )در همون حال خاله رقیه شورت شسته شده بچش و اورد و رو طناب آویزون کرد مادرم برای اینکه روی آش برای تزئین سفت بشه قابلمی آش رو گوشیه حیاط گذاشت که بچه ها روش نیفتن همسایه ها پشت در وایستاده بودن و از اونطرف هم باد وبارون داشت شروع میشد که مادرمن یادش افتاد وای آش مهندس رو تزئین نکرده وهمه دور اآش جمع شدند و سلیقه های مختلف ارائه میشد آخه اون آش آمال وآرزوهای ما بود ما برای هر نخودش برنامه ریزی کرده بودیم بلاخره کار تموم شد وبابا رضابا هزار سلام وصلوات راهی خونه ی مهندس شد وقتی برگشت همه گی مشغول شام خوردن شدیم وصدای شوخی وخنده قطع نمیشد که یک دفعه صدای زنگ تلفن بلند شد مهندس بود بابا رضا برای اینکه جلوی دائی عزت قیافه بگیره تلفن رو زد روآیفون مهندس کلی تشکر کرد و گفت آش خیلی خوشمزه ای بود استفاده کردیم ولی شورتش به ما نمی خوردهمه با تعجب به هم نگاه می کردند که یک دفعه خاله روقیه دوئید توی حیاط و گفت وای خدای من شورت بچه رو طناب نیست 
         
        ومن الله توفیق 
         
        نویسنده : شب افرو

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۱۴۶ در تاریخ شنبه ۲۳ دی ۱۳۹۱ ۱۵:۲۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2