پنجشنبه ۶ دی
بی حسی موضعی
ارسال شده توسط محمود جامه بزرگ در تاریخ : جمعه ۱۱ تير ۱۴۰۰ ۱۶:۴۰
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۹۱ | نظرات : ۰
|
|
آن سوی خیابان بر درختان کنار پیاده رو، پرندگان که سایه نشین برگ های شاخه های بالاتر بودند و کار خاصی نداشتند، به این سوی خیابان به قاب پنجره که پسربچه ای پشت آن نشسته بود، زل زده بودند.
یکی دو ساعت از ظهر گذشت که یک گنجشک غریب از دوردست آمد و یک راست به سمت شیشه پنجره که حالا بخاطر آفتاب خورشید آینه گی اش هویدا شده بود برخورد کرد و بیهوش روی دیواره پنجره افتاد. پسربچه پنجره را باز کرد و گنجشک را از روی لبه دیواره پنجره برداشت و به داخل اتاق خود برد.
پسربچه شاید از نگرانی اینکه نکند پرنده مرده باشد یا به هوش نیاید با دستانش دائم گنجشک را نوازش می کرد و با گنجشک که در زیر دستانش قرار داشت صحبت می کرد و گفت و گفت تا رسید به این جای حرفش که گفت: به نظر من بهار بهترین فصل سال است چون درختان، تمام درختان شکوفا می شوند، هر چند پدرم می گوید چند سالی ست زمستان به این شهر پشت کرده است و اکثر اوقات زمستان شبیه پاییز است و در سالهای پیش رو کمی پاییز هم گرم تر بشود بیشتر سال، شبیه بهار می گردد.
در همین جای حرف پسربچه گنجشک چشم هایش را باز کرد و گفت: لااقل پاییز نمی تواند شبیه بهار باشد چون،
پسربچه دیگر اجازه نداد که گنجشک حرف خود را تمام کند و ذوق زده گفت: عزیزم خدا را شکر که تو زنده ای و به هوش آمدی!
گنجشک گفت: چیزی نیست اغلب که به پنجره می خورم تا کمتر از ساعتی حالم خوب می شود حالا هم خواهشا دستت را بردار که تمام تنم را چنگ چنگ کردی
پسر گفت: اینکه خیلی بد است
گنجشک گفت: چی بد است اینکه زود حالم خوب می شود، بد است؟ یا اینکه تو من را ساعتی ست چلانده ای یا اینکه،
پسربچه گفت: نه اینکه تو دائم به پنجره ها برخورد می کنی و مدام یک اشتباه را تکرار می کنی، این بد است البته اگر واقعا اینطوری باشد که تو می گویی قطعا چشم هایت ضعیف است و باید تا حالا به یک چشم پزشک حاذق مراجعه می کردی.
گنجشک خندید و گفت: نه این اتفاق ممکن است برای هر گنجشکی پیش بیاید
پسر بچه گفت: اینکه بدتر شد پس به نظر تو چون همه یک مشگل دارند و همه این اشتباه را مرتکب می شوند باید آن را نادیده بگیریم؟
گنجشک گفت حالا خیلی سخت نگیر، دستت را از روی تن من بردار و پنجره را باز کن بگذار من بروم
پسر بچه گفت: خب این مسئله ایست
گنجشک گفت: پس این مسئله را جدی نگیر
پسر بچه گفت: نه واقعا باید کاری کرد، بماند که من باید کاری انجام بدهم
گنجشک گفت: تو کافی است که دوباره این پنجره را باز کنی من به آنسوی خیابان بروم تا بر روی درختان با دوستانم دیدار تازه کنم
پسر گفت: تو اتفاق خاص امروز من هستی، اگر پنجره را باز کنم و تو بروی که دوباره باید تا شب، پشت این پنجره منتظر اتفاق خاص دیگری بنشینم
گنجشک گفت این دیگر مشکل توست، پنجره را باز کن که من می خواهم بروم
پسر بچه گفت: اوه، پس این طور است، بعد پسر بچه سرش را کمی تکان داد و حرفش را ادامه داد و گفت: نخیر گنجشکک اشی مشی اتفاقا این مشکل توست چون من سه سال است که هر موجود زنده ای را که پیدا می کنم تاکسیدرمی می کنم و کلکسیون بزرگی از انواع جک و جانورانی که خودم شکار یا پیدا کرده ام در اتاق مجاور دارم
گنجشک گفت: من این مزخرفات را باور نمیکنم
پسربچه پرسید: چرا مگر چیز عجیبی در این اعتراف من وجود دارد؟
گنجشک گفت: تو زمانی که من بی هوش بودم نگران بودی که من مرده باشم یا به هوش نیایم خب اگر این کاره بودی دیگر چه فرقی برایت داشت من مرده ام یا زنده هستم، آنوقت کارت را انجام می دادی.
پسر بچه گفت: اگر چه از این دقتت خوشم آمد ولی نه اینطوری ها هم نیست زیرا بیشتر لذت کارم به این است حیوانات زنده را تاکسیدرمی کنم و مرگ دردآور و زجر حیوان را با چشمان خودم ببینم، وگرنه حیوانی را مرده پیدا کنم فقط در زیر خاک باغچه دفن می کنم.
گنجشک گفت: واقعا دارم می ترسم، تو دیوانه ای
پسر بچه گفت: نترس من کمی داروی بی حس کننده موضعی دارم، بدون درد کار خود را انجام می دهم.
گنجشک ملتمسانه گفت: پسر جان، من در لانه چندتا بچه دارم، فرزندانم منتظر من هستند من باید بروم به آنها غذا بدهم.
پسر بچه گفت: خیلی خوب است اینقدر نگران فرزندان خود هستی ولی تو به من گفتی پنجره را باز کن تا بروم دوستانم را آن طرف خیابان که روی شاخه های درختان نشسته اند ببینم
گنجشک گفت: بله گفتم
پسر بچه گفت: تو اگر مادر بودی، قصدت رفتن پیش چندتا گنجشک علاف آن طرف خیابان نبود هیچ مادری در اولویت بندی خود، فرزندانش را فدای دوستانش نمی کند.
گنجشک گفت: آخر من چه بدی به تو کرده ام که می خواهی چنین بلایی به سر من بیاوری؟
پسر بچه گفت: از اینکه من را دیوانه خطاب کردی بگذرم، از این دروغ که الان به من گفتی اینکه گفتی مادر چند فرزند هستی و برای لحظه ای دلم را لرزاندی، نمی توانم بگذرم.
گنجشک گفت: من مجبور شدم وگرنه من هیچوقت دروغ نمی گویم.
پسربچه گفت: هیچکس از یک گنجشک دروغگو خوشش نمی آید و تو دوباره دروغ گفتی، یعنی لااقل در عرض چند دقیقه ای که با هم بودیم دو بار دروغ گفتی
گنجشک گفت: می پذیرم دروغ گفته ام اما چرا دو بار؟
پسر بچه گفت: حداقل دو بار، بار اول آنکه گفتی مادر هستی و چند فرزند در لانه داری، دومی هم همین که گفتی هیچوقت دروغ نمی گویی
گنجشک درمانده تر گفت: تو بالاخره کار خود را می کنی، پس چرا وقت من و خودت را می گیری؟ مرا بکش و راحتم کن.
پسر بچه گفت: تا به حال خودت را در آینه دیده ای؟ گنجشک گفت: بله بارها خودم را دیده ام
پسر بچه گفت: به نظر خودت اگر گنجشک ریقویی مثل تو را تاکسیدرمی کنم اصلا جالب می شود؟
گنجشک با ناراحتی گفت: خب خدا را شکر، پس من را رها کن بروم، بعدها که چاق و تپل شدم برمی گردم، آنوقت تو کارت را انجام بده
پسر بچه گفت: به شعورم توهین نکن که عصبانی می شوم. تو میروی چاق و تپل میشی و برمیگردی؟ تو برمیگردی؟ چرا به شعورم توهین میکنی؟
گنجشک گفت: به خدا چنین قصدی نداشتم، اینطوری گفتم شاید تو قبول کنی و مرا آزاد کنی
پسر بچه گفت: بخاطر صداقتت این توهین را نشنیده می گیرم اما تصمیمم تغییر نکرده است.
گنجشک گفت: من چیکار کنم که بگذاری من بروم؟
پسربچه گفت: من به تو فرصتی می دهم اگر بتوانی چیزی به من بدهی که من را خوشحال کند شاید تو را آزاد کنم.
گنجشک گفت: من چیزی ندارم به تو بدهم که تو را خوشحال کند
پسربچه گفت: توافق دیگری هم در کار نیست
گنجشک گفت: یک سوال دارم
پسر بچه گفت: بپرس
گنجشک: تو به جای من بودی چه می کردی؟
پسر بچه ابرو بالا انداخت و گفت: من چه میدانم شاید شانسم را امتحان می کردم مثلا یک داستان با نتیجه اخلاقی خیلی خاص تعریف می کردم پس از آن شاید اوضاع تغییر می کرد
گنجشک گفت: ببین درست متوجه شدم تو با تعریف یک داستان یا چیزی شبیه یک داستان من را آزاد می کنی؟
پسر بچه گفت: البته، چرا که نه، اما گفتم باید خاص باشد و یا لااقل من آن مطلب را نشنیده باشم
گنجشک گفت: پس آن چیز که می خواهی تعریف کنم باید یک داستان بکر یا مطلبی تازه باشد یا که نه می تواند بیان یک تجربه شخصی باشد؟
پسربچه گفت نه لزوما داستان، پیشتر گفتم فرقی نمی کند هر چیزی که ارزشش را داشته باشد که تو را آزاد کنم. مولفه اصلی این شرط آن است که باید چیزی باشد که من پیش از تو از کسی نشنیده باشم و یا یاد نگرفته باشم، این را بدان من نسبت به یادگیری از هر کسی مشتاق ترم
گنجشک گفت: پس بگذار کمی فکر کنم و داستانی یا نقل قولی، چیزی، به خاطرم بیاید تا آن را برایت تعریف کنم
پسر بچه گفت: هر چند احساس می کنم دنبال وقت کشی هستی ولی قبول، من صبورم
پسر بچه سبد خالی را که روی زمین بود برداشت و آن را وارونه روی گنجشک قرار داد و در حالی که از اتاق خارج می شد به حرفش ادامه داد و گفت: تا تو فکرت را می کنی من بروم به کارهایم برسم. تاکسیدرمی کردن مقدماتی دارد این مقدمات را مهیا می کنم و می آیم و البته حکایتت را می شنوم اگر جالب نبود که دیگر کارم را شروع می کنم
گنجشگ گفت: یعنی بعد از اینکه مقدمات کار را مهیا کردی اگر سخنم جالب بود تو با اینکه برای تهیه مقدمات کار به زحمت افتاده ای، من را رها می کنی؟
پسر بچه گفت: مطمئناً چون با آن چیزی که از تو یاد گرفته ام دیگر آنی که اکنون هستم نیستم و این امتیاز ما آدم هاست که تغییر می کنیم و تغییر همیشه از ذهن شروع می شود با انتخاب درست یک داستان و درست نقل کردن آن این احتمال وجود دارد که ورق برگردد و همه چیز به نفع تو بشود پس بجای اینکه در سخنان من شک کنی به داستانی که میخواهی برای من تعریف کنی فکر کن!
ساعتی نگذشته بود که پسربچه تمام وسایل کارش را روی میز گذاشته بود آنها را به ترتیب خاصی روی میز چیده بود، جوری که دیگر نیاز نداشته باشد به این طرف و آن طرف برود.
پسر بچه سبد را از روی سر گنجشک برداشت و شروع به نوازش گنجشک که روی میز قرار داشت کرد.
پسربچه به چشمان گنجشک نگاه کرد و گفت: خب تعریف کن، سراپا گوش هستم تا داستانت را بشنوم
گنجشک گفت: خیلی فکر کردم اما نمی دانم خوشت می آید یا نه
پسربچه گفت: تعریف کن، در این لحظات، تیری است در تاریکی شاید به هدف بخورد.
گنجشک گفت: نه دروغ گفتم چیزی به ذهنم نرسید
گنجشک با عصبانیت به حرفش ادامه داد و گفت: اصلا من نمی خواهم چیزی تعریف کنم، هر بلایی به سرم می خواهی بیاور
پسربچه گفت: باشد من شروع کردم
گنجشک گفت: فقط یک سوال از تو می پرسم
پسربچه: سوال کردن ایرادی ندارد بپرس
گنجشک: دوست دارم جواب این سوال را بدانم چون به نظر من بدانم بمیرم بهتر است تا ندانم و بمیرم.
پسربچه گفت: پررو نشوی این اشاره ات را دوست داشتم
گنجشک گفت: از کدام اشاره؟
پسربچه گفت: از اینکه گفتی بدانم بمیرم بهتر از آن است که ندانم و بمیرم
گنجشک با خوشحالی گفت: خب آزادم کن، بگذار من بروم، سخنی گفتم که تو دوست داشتی
پسر بچه جواب داد: نه من این نگاه را می دانستم و نظر خود من هم همین است و بدان اعتقاد داشته و دارم، اینکه من هم همیشه به خود می گویم، بدانم بمیرم بهتر از آن است که ندانم و بمیرم، فقط شنیدنش از زبان تو با این عقل کوچکت برای من جالب بود، حالا سوالات را بپرس
گنجشک: تو متفاوت با تمام همسالان خودت هستی، تو چگونه در این سن کم اینقدر آگاهانه سخن می گویی؟
پسربچه گفت: اگر تملق می کنی که هیچ، ولی بگذریم این مثل یک راز است زیرا اگر من به تو جواب بدهم همه چیز بین من و تو به پایان خواهد رسید
گنجشک گفت: بزودی من می میرم در واقع تو من را می کشی پس در هر صورت فرقی نمی کند پس راحت تعریف کن، بگو چرا و بعد کارت را انجام بده.
پسر حتی بعد از شنیدن این استدلال گنجشک هنوز مردد بود که بگوید یا نه.
گنجشک ادامه داد و گفت: به من بگو چرا، و بعد کارت را انجام بده.
پسر بچه گفت: من سه سال است که هر حیوانی را در وضعیت تو پیدا می کنم چنین بازی با او می کنم، همه ی آنها، هر یک، چنین شانسی را دارند که به فرصتی برای خلاص شدن از دست من و البته نجات از مرگ، چیزی به من بدهند یا داستان و تجربه ای را تعریف کنند البته فقط گاهی یکی از آنها کاری را انجام می دهد که آنقدر درست و خاص است که من آن حیوان را رها می کنم. این سطح از آگاهی من، برآمده از دل آن حکایات و سخنان و تجربیاتی ست که صاحبانش را من رها می کنم ولی آن آثار من را رها نمی کنند، اینگونه این سطح از آگاهی در ذهن و در قلبم من شکل گرفته و بر اساس آنها زندکی می کنم
گنجشک گفت: خب، بعدش
پسربچه ادامه داد: خب این بود که در مدت زمان کوتاهی بزرگ شدم. حالا جواب سوالت را گرفتی؟
گنجشک گفت: پس تو هیچ حیوانی را نکشته ای؟
پسربچه گفت: پیشتر گفتم شرط ثابت است، هر حیوانی که چیزی به من بدهد که من را خوشحال کند و یا حکایتی بگوید که بر آگاهی ام افزوده گردد، جان به در برده و جسته و از پیش من رفته است
گنجشک گفت: لحظه ای که اسیری را آزاد می کنی چه حسی را تجربه می کنی؟
پسربچه گفت: بماند
گنجشک گفت: نه بگو می خواهم بدانم
پسربچه: در آن هنگام است که به خود می گویم چرا وقتی زندگی می توانم ببخشم، جان بگیرم؟
گنجشک گفت: حالا مرا آزاد می کنی؟
پسر بچه به چشم های پر از التماس گنجشک نگاه کرد و گفت: تشخیص اولی ام درست بود چشم های تو ضعیف است
گنجشک گفت: چرا اینقدر اصرار داری به من بقبولانی چشم هایم ضعیف است؟
پسر بچه گفت: از اول که تو را به اتاقم آوردم درست است که این پنجره را بستم، اما درست نگاه کن، نگاه کن، پنجره مقابلت باز بود و باز است
گنجشک نگاهی به پنجره روبروی کرد و گفت: من اصلا حواسم به این پنجره نبود
پسربچه گفت: تو تمام حواست به آن پنجره و درختان و آن دوستان علافت بود، هرگز این پنجره را ندیدی و البته چیزی به این سادگی خودش چقدر درس برای من دارد
گنجشک گفت: واقعا، مثلا چه درسی برای تو دارد و چه چیزی یاد گرفتی؟
پسربچه گفت: البته این درس ها را فقط بعضی ها دریافت می کنند،
گنجشک: چه کسانی از یک رویداد چیزی را دریافت می کند؟
پسربچه: دریافت به نوعی به آمادگی ذهن افراد باز می گردد و کاملا اندازه و سطح دریافت هر کس از یک رویداد با دیگری متفاوت است
گنجشک گفت: خب حالا تو چه چیزی دریافت کردی؟
پسر بچه گفت: اول اینکه قبول دارم تمرکز خوب است اما اگر تو به طور مداوم روی یک چیز تمرکز کنی منظورم این است اگر حواست پیوسته معطوف به یک چیز باشد از چیزهای دیگر غافل می شوی و به همین سادگی چیزهای مهم دیگر را نادیده می گیری، یا در هر وضعیتی، هر چقدر وخیم، همیشه یک راه بهتر یا یک راه دیگر هست که ما آن را ندیده ایم و یا به جستجوی آن نیستیم یا در جستجو هنوز پیدایش نکرده ایم.
گنجشک گفت: چقدر جالب است که چنین چیز ساده ای اینقدر برای تو معنا داشت.
پسربچه گفت: بله، حکمت از همین چیزهای کوچک روزانه سرچشمه می گیرد.
گنجشک گفت: حالا من بروم؟
پسربچه گفت: به نظر تو باید بروی؟ تو که به من چیزی ندادی یا مطلبی یاد ندادی؟
گنجشک: چه بد!
پسربچه گفت: راستی از آنچه در این سالها دریافت کرده و نوشته ام می خواهم کتابی بنویسم تا دیگران نیز از این حکایات بهره مند شوند.
البته حکایت تو با اینکه آخرین اتفاق است را در آغاز کتاب بعنوان مقدمه می نویسم. اینگونه مخاطب با کلیت کتاب بهتر آشنا می گردد و از همان ابتدای کتاب درمی یابد که محتوای کتابی که در دست دارد چیست
گنجشک گفت: نظری ندارم، ما پرندگان کتاب نمی خوانیم، ما فقط آواز می خوانیم ولی به نظرم کتابت خواندنی باشد به همین دلیل من هر روز می آیم تا برایم یکی از حکایات کتاب را بخوانی
پسربچه گفت: فعلا یک قول به من بده
گنجشک گفت: حتما هر چه باشد خلاصه حالا با هم دوست شده ایم
پسربچه گفت: قول بده از دست من ناراحت نشوی
گنجشک گفت: قول می دهم ناراحت نشوم
پسربچه گفت: پس قول دادی
بعد پسر بچه چاقوی خون آلود را بالا آورد و گفت تا اینجا تقریبا بدنت را با بی حسی، تاکسیدرمی کرده ام فقط مانده گردن و کله ات که این دو کمی توام با درد است
گنجشک به پایین گردنش نگاه کرد از وحشت جیغ زد و گفت: تو چیکار کردی؟
پسربچه گفت: مگر قول ندادی ناراحت نشوی؟
گنجشک گفت: خدا لعنتت کند بی پدر و مادر، من را تکه تکه کردی، ناراحت نشوم؟ چرا باید ناراحت نشوم؟
پسر بچه گفت: تو قول دادی ناراحت نشوی؟ تو قول دادی
گنجشک گفت: من به گور پدرم خندیدم تو دیوانه ای
پسربچه با خونسردی گفت: خب من که گفتم راه رهایی ات این است چیزی به من بدهی یا چیزی به من یاد بدهی، حکایتی یا حتی حرفی و سخنی ولی تو هیچی به من ندادی پس باید تصمیمم را اجرایی میکردم بماند که بخاطر جثه کوچکت لطف کردم برای اینکه تو درد نداشته باشی بیشتر از حد معمول از داروی بی حسی موضعی استفاده کردم، بماند با گفتگو حواست را پرت کردم، حالا تو قدرنشناس اینطوری با من برخورد می کنی؟
گنجشک فریاد زد: لعنتی، بی شرف، بی پدر و مادر، این چه لطفی است؟ من قدر چه چیز را باید بدانم؟
پسر بچه چاقو را به زیر گردن گنجشک گذاشت و محکم آن را در گلوی گنجشک فرو کرد و گنجشک جیغ بلندی کشید
پسربچه آهسته گفت: بخاطر همین که می توانستم از ابتدا با درد بیشتر کارم را پیش ببرم
گنجشک در حالی که از سوراخ ایجاد شده در گلویش خون فواره می زد گفت: خدا تو را لعنت کند روانی
پسربچه گفت: آهان حالا خفه شو تا کارم را تمام کنم چون سالهاست عادت کرده ام مراحل پایانی کارم را با شکوه بیشتری به اتمام برسانم.
پسربچه در حالی که به کار خودش ادامه می داد با خود و شاید به جسد بی جان گنجشک گفت: این کتاب بدون تو شروع نمی شد.
داستان بی حسی موضعی
نویسنده: محمود جامه بزرگ
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۱۳۹۹ در تاریخ جمعه ۱۱ تير ۱۴۰۰ ۱۶:۴۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید