مرکز سروش و . . . .
کلمه برادر، واژهای که در مرکز مهر سروش بارها شنیده میشود، آنها همه برادر هستند، همدیگر را دوست دارندومحبت در میان آنها موج میزند.
پس از طی مسافتی طولانی از تهران وارد یک جاده طول و دراز میشویم، که در انتهای آن محلی به نام کمپ مهر سروش قرار دارد، همان خانهای که این روزها به خانه امید ۶۵۰ معتاد متجاهری تبدیل شده که تا همین چند ماه پیش به تنها چیزی که فکر نمیکردند ترک اعتیاد و آغاز یک زندگی جدید بود.
هنوز ظهر از راه نرسیده بود که به کمپ ماده ۱۶ مهر سروش رسیدیم، یک محوطه بزرگ با چند ساختمان. گرمای هوا بی داد میکند و ایستادن برای چند دقیقه طاقت آدم را طاق میکند. اما هوای داخل سالن خنک است، همه لباسهای یک دست و یک شکل، آدمهایی که تیغ روزگار به روی صورتهایشان خط انداخته و مردهایی که یک روز نبودند و اما حالا تصمیم گرفتهاند پرقدرتتر از همیشه به جامعه بازگردند.
اینجا کمپ مهر سروش است، محلی که از بهمن ماه سال گذشته با تفاهم نامهای که بین ستاد مبارزه با مواد مخدر ریاست جمهوی و پلیس مبارزه با مواد مخدر ناجا و همکاری قوه قضاییه ایجاد شد به مرکز نگهداری و بازپروی معتادان متجاهر یا همان کمپ ماده ۱۶ مهر سروش تبدیل شد، جایی که این روزها به خانه امنی برای ۶۵۰ معتاد متجاهر تبدیل شده است.
داستان یک زندگی
به سراغ هرکدام از این آدمها برویم تا برایمان داستان زندگیشان را تعریف کنند یک رمان چندصد صفحهای میشود، با هر کدامشان که روبرو میشویم جز لبخند و چهرهای گشاده چیزی نمیبینیم. در میان همه آنها پسرجوانی که اعتیاد چهرهاش را پیرتر کرده است توجهم را جلب میکند، کنار در یکی از اتاقها ایستاده، لباس زردرنگی به تن دارد و مدام در حال مرور کردن مطلبی است.
به او نزدیک میشوم، هم قد و قدوارهایم، اما مطمئن هستم سختی که او در زندگی تحمل کرده است را فردی مثل من حتی یک درصد از آن را تحمل نکردهام. سلام که میکنم، با لبخند جوابم را میدهد. نامش سروش است و سرگروه سرود کمپ مهر سروش. اسفندماه سال گذشته بود که از منطقه شوش و مولوی او را به این جا آوردند. قرار است امروز همراه رفقایش سرودی را که انتخاب کردهاند برای مهمانان بخوانند؛ آخر امروز قرار است مسئولان ستاد مبارزه با مواد مخدر و فرماندهان پلیس مبارزه با مواد مخدر مهمان اینجا باشند و کلنگ چند کارگاه را به زمین بکوبند.
سروش حرفش را با این جمله آغاز میکند، من مرده بودم، اما خدا دوستم داشت و زندگی دوبارهای را اینجا پیدا کردم.
سی و خردهای سن و سال دارد، میگوید:چند سال پیش به امید یک زندگی پرزرق وبرق به تهران آمدم، اما به جایش، رفیق ناباب و دود و مواد به دست آوردم، کارم به جایی رسید که برای پیدا کردن یک لقمه نان... و اینجا بود که بغضش ترکید.
یک قطره اشک روی صورتش غلطید و در میان ریشهای جو گندمیاش پنهان شد، اما او مرد است و در فلسفه زندگیاش مرد هیچ وقت گریه نمیکند. خودش را جمع و جور میکند، گلویی صاف میکند و این بار با صدایی رساتر که نشان از مردانگی او میدهد میگوید:هرچه بود تمام شد، آن سروش قدیم مرده و حالا یک آینده روشن پیش رویم قرار دارد. همان شبی که مأمور جوان پلیس دستش را به سمتم دراز کرد و گفت: بیا میخواهم تو را به جایی ببرم که طعم شیرین زندگی را بچشی آن سروش معتاد و کارتن خواب مرد.
مرد میگوید: قبل از این چند بار برای ترک به کمپ رفته بودم، اما آنجا کجا و اینجا کجا، اینجا در کمپ سروش وقتی به یک نفر گفتم داداش او مرا برادر صدا کرد. مددکارها پای حرف هایم نشستند و گوش شنوایی برای من بودند.
دوست دارم بیشتر پای حرفهای سروش بنشینم، اما وقت کم است و داستان زندگی او پرفراز و نشیب.
قسمت دوم را
در ادامه . . . . . .میخوانید
دلم برای مادرم تنگ شده بود
باقر رمزی باصر
سروش تان ناب،
روزگارتان پاک