یه چن روزی بود بیشتر از قبل بی حس وحال بودم؛
رفتم سریخچال ،دلم همش بهونه میگرفت و اصلن نمیدونستم چمه
برای بهتر شدن حالم خیلی تلاش کرده بودم مثلن همین دیشب به چن تا از دوستام گفتم بیاین یکم پیش هم باشیم و وقت گذرونی کنیم که بازم تو جمع بودم و حواسم به جمع نبود بدبختانه...
یکیشون یه جعبه تارت آورده بود که من بخاطر اضافه وزنی که این چن وقته گرفته بودم ترجيح دادم نخورم، راستی داشتم چی میگفتم؟؟؟
آها رفتم سریخچال جعبه تارت روبیرون آوردمو با توجیه خودم که از صبح چیز خاصی نخوردم و اشکالی نداره حالا تا شب حواسم به خوراکم هست یدونشو گذاشتم تو بشقاب و با یه چای آوردم که امتحانش کنم...
یه تکه کوچیکازش بریدم و گذاشتم دهنم که نمیدونم چی شد راه نفسمو بست یجور عجیبی حس خفگی داشتم استکان چای رو بزور برداشتمسربکشم شاید بره پایین اما چای روهم نمیتونستم قورت بدم شاید همش سی ثانیه بیشتر طول نکشید اما مرگ روبه چشمام دیدم.
همون لحظه با خودم مردد بودم که موندن هنوز خوبه یا ...
بنظرم زندگی به شیرینی همون تارته که اگه درست استفاده نکنی ازش راه نفست رو هم میبنده و مرگ نزدیکیه درست همین گوشه کنارا
کاش بتونیم یکم بهتر زندگی کنیم.
کاش ...