شعرناب

زندگی

یهچنروزیبودبیشترازقبلبیحسو‌حالبودم؛
رفتمسریخچال ،دلمهمشبهونهمیگرفتو‌ اصلننمیدونستمچمه
برایبهترشدنحالمخیلیتلاشکردهبودممثلنهمیندیشببهچنتاازدوستامگفتمبیاینیکمپیشهمباشیمووقتگذرونیکنیمکه بازمتوجمعبودموحواسمبهجمعنبودبدبختانه...
یکیشونیهجعبهتارتآوردهبودکهمنبخاطراضافهوزنیکهاینچنوقتهگرفتهبودم ترجيح دادم نخورم، راستیداشتمچیمیگفتم؟؟؟
آهارفتمسریخچالجعبهتارترو‌بیرونآوردموباتوجیهخودمکهازصبحچیزخاصینخوردمواشکالیندارهحالاتاشب حواسمبهخوراکمهستیدونشوگذاشتمتوبشقابوبایهچایآوردمکهامتحانشکنم...
یهتکهکوچیک‌ازشبریدم‌و گذاشتم دهنم کهنمیدونمچیشدراهنفسموبستیجورعجیبیحسخفگیداشتماستکانچایرو بزور‌برداشتم‌سربکشمشایدبرهپاییناماچایرو‌همنمیتونستمقورتبدمشایدهمشسیثانیهبیشترطولنکشیدامامرگرو‌بهچشمام ‌دیدم.
همونلحظهباخودم‌ مرددبودم ‌کهموندنهنوزخوبهیا...
بنظرمزندگیبهشیرینیهمونتارتهکهاگهدرستاستفادهنکنیازشراهنفستروهممیبندهومرگنزدیکیه درست همینگوشهکنارا
کاشبتونیم ‌یکم‌ بهترزندگیکنیم.
کاش...


0