فراتاگون عصبانی از اینکه فوگان به هشدارش توجهی نکرده از دربار خارج شد .
فوگان با اینکه از فناناپذیری خود مطمئن بود و ارتش قدرتمندی داشت به فکر فرو رفت .چگونه ممکن است من نابود شوم . جاودانه ام . هیچ پهلوانی نمانده . همه را کشته ام . همه موجودات این دنیا از من می ترسند .
نیمه های شب بود که به تریتی گفت تا فراتاگون را یک بار دیگر برای گفتگو بیاورد .تریتی برای آوردن فراتاگون رفت . فوگان در افکار مبهم خود زیر لب کلمات گنگ و نامفهومی را به زبان می آورد .گویی دیگر به قدرتش اعتماد نداشت . در اتاقش قدم می زد و با خودش صحبت می کرد. صدای باز شدن در اتاق که به گوشش رسید ، ایستاد .
تریتی : فرمانروا .
فوگان : آوردی ؟
تریتی : بله فرمانروا . فراتاگون وارد شو .
فراتاگون : فرمانروا در خدمتم .
فوگان : بگو بدانم قدرتت را که از دست نداده ای ؟! مگر من جاودانه نیستم .تا کنون هیچ سلاحی یا جادویی بر من اثر نکرده است .
فراتاگون : فرمانروا . اینک که دیگران نیستند برایت می گویم .رازی که خودت هم از آن بی خبری .
فوگان : چه رازی ؟!!
فراتاگون : می دانی چگونه فناناپذیر شده ای ؟ کجا ؟ توسط چه کسی ؟
فوگان : تو مرا جاودانه کرده ای . توسط جادویی قدرتمند که تنها تو قدرتش را داری . خودت اینگونه گفتی .
فوگان با چهره ای مردد رو به فراتاگون کرد و گفت : مگر اینگونه نیست ؟!
فراتاگون : نه . اینگونه نیست .
فوگان : اینگونه نیست .فناناپذیر نیستم .
فوگان عصبانی و خشمگین فریاد زد : تو به من دروغدگفته ایی !!
فراتاگون : آرام باش . تو فناناپذیری . اما فقط یک سلاح در این دنیا هست که می تواند نابودت کند آن هم به دست فقط یک نفر . سلاح بی جنگجو یا جنگجوی بی سلاح خطری برایت ندارد .
فوگان : اگر تو مرا فناناپذیر نکرده ای پس کار چه کسی بوده ؟ با جادو نبوده با چه بوده ؟ هرچه می دانی باید بگویی . هم اکنون .
فراتاگون : برایت می گویم . فقط گوش بده .
...ادامه دارد ...
مور