دوشنبه ۳ دی
داستان تخم پلاستیکی
ارسال شده توسط رضا محمدی (شب افروز) در تاریخ : سه شنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۱ ۲۰:۴۲
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۴۷ | نظرات : ۲
|
|
داستان تخم پلاستیکی
یادش بخیر تابستونا برای اینکه خونواده یکم آسایش داشته باشند من می فرستادن دهات
اونجا یکی از فامیلامون(دائی عربعلی و خاله کشور) که پسر نداشتند پذیرای من می شدن یادم اون زمونا توپ پینگ پونگ یا بقول ما توپ تخم مرغی فقط تو تهرون پیدا می شد تودهات اصلاً کسی ندیده بود
من چند تا ازاین توپا با خودم برده بودم دو تا از این توپا رو بر داشتم با سرنگ پر آب و روغن محلی کردم و با یه کمی چسب روی سوراخ و پوشوندم و بردم گذاشتم تو لونه مرغ همسایه و دو تا از تخم مرغاشو برداشتم
اول خانوم مرغ ِ اومد یکم با دقت نگاه کرد ولی چیزی نفهمید روی تخما خوابید
بعد از چند ساعت من دیدم در می زنن زن همسایه بود دوئید داخل حیاط و بلندبلند می گفت
این دوتا تخم و، مرغ ما گذاشته نمی دونم مریضی اومده نمی دونم آخر زمونه
دائی عربعلی تخم مرغا رو گرفت و به دقت نگاه کرد گذاشت رو زمین و یه چند باری چرخوند بعد داد دست خاله کشور اونم با دقت نگاه کرد و گفت یکیشو بشکونیم ببینیم توش
چه جوریه ؟ آقا هرکاری می کردن به راحتی نمیشکست با چاقو پارش کردن آب وروغن
زد بیرون اونا که فکر نمی کردن آب و روغن باشه حی با انگشت می خوردن و سر تکون
می دادن آخرش تصمیم گرفتن اون یکی تخم مرغ و شب ببرن مسجد پیش آمُلا و کد خدا
شب چهار تائی رفتیم مسجد بعد از نماز دائی آمُلا و چند نفر و صدا کرد و گفت :می خوام یه تخم مرغ نشونتون بدم به من بگید چجورش؟ تخم مرغ دست به دست می گشت و هرکسی یه چیزی می گفت آمُلا که خیلی تو فکر فرو رفته بود سری تکون دادا و گفت :
در کتابی خوندم مرغ نجاست خور گوشت و تخمش مکروه می شه یعنی از حالت عادی
خارج می شه بهتر شما اون مرغ و بیارید من بکشم و دفنش کنم
بیچاره زن همسایه که همین یه مرغ تخم کن و داشت گفت : آمُلا نمی شه یه کار دیگه بکنیم؟مثلاَ براش دعا بگیریم آمُلا که عجیب هوس چلو مرغ کرده بود یه دستی به ریشش کشید و گفت :نوچ حکم شرع ِ ، بیچاره زن همسایه قبول کرد ورفت که مرغ و بیاره من که خیلی دلم برای مرغ و زن همسایه سوخته بود از دنبالش رفتم و تو راه حقیقت و بهش گفتم زن بیچاره باور نمی کرد تا اینکه من نشونش دادم که چیکار کردم
بعد از اینکه داستان برملا شد آملا ولکون معامله نبود با احادیث و آیات و روایات می خواست حرفش و به کرسی بشونه راستی هم مردم ما چقدر زیاد تاوان ندونستن دادن
-----------------------
شب افروز21/9/91
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۱۰۷ در تاریخ سه شنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۱ ۲۰:۴۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.