سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

دوشنبه 3 دی 1403
    23 جمادى الثانية 1446
      Monday 23 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        دوشنبه ۳ دی

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        یه خاطره
        ارسال شده توسط

        رضا محمدی (شب افروز)

        در تاریخ : جمعه ۱۷ آذر ۱۳۹۱ ۲۰:۲۶
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۹۳۵ | نظرات : ۶


        یه خاطره از زمان بچگی بگم یه روز با خواهرم که دوسال از من بزرگتر بود بازی می کردیم یه چرخ آهنی اندازه کف دست بود که اون قِل می داد طرف من منم قِل می دادم طرف اون من محکم قِل دادم که خورد به سر زانوش و شروع کرد گریه کردن  مرحوم پدرم که خسته و کوفته از سر کار اومده بود با اشکهای کیلوئی ناز نازی بابا از کوره درفت و دنبال من کرد که من و بزنه منم که راه فرار نداشتم دوئیدم تو حیاط و رفتم تو دستشوئی و درو از طرف تو بستم  ولی شنیدم که بابام با خنده می گفت خوب جائی اومدی حالا بمون تا آدم بشی بعد درو از بیرون بست و رفت یه نیم ساعتی گذشت و من تو سلول انفرادی گیر اوفتاده بودم که یه دفعه صدای سرفه های بابا بزرگم (پدر مادرم) و شنیدم که از زیر زمین (محل زندگیشون) به طرف حیاط میومد( آخه آونا دستشوئی نداشتن) از شانس خوب من اومد و در دستشوئی رو باز کرد منم پریدم بیرون و یه نفس راحت کشیدم ولی خوب خدا لعنت کنه شیطون و از این طرف در و رو بیچاره بستم و از درخت رفتم بالا و رو دیوار حیاط نشستم البته زمان دستشوئی مرحوم بابا بزرگم یه کمی کمتر از بی نهایت بود یه چند دقیقه ای که گذشت بابا و مامانم اومدن توحیاط بابام بلند بلند می گفت فلان فلان شده آدم میشی بگو غلط کردم بگو.... همین طور می گفت ولی صدائی نمی شنید یه دفعه مامانم گفت نکنه حالش بهم خورده نکنه مرده بعد دوتائی درو باز کردن  بابام بیچاره خشک شد فقط شنیدم که بابا بزرگم می گفت دستت درد نکنه آقا یک هفته تموم بابای بیچارم قسم و آیه ولی بابا بزرگم باور نمی کرد و پاش و تو یه کفش کرده بود که می خواد از خونه ی ما بره آخرم خودم درست کردم  ولی بعد از اون جریان بابا بزرگم چند بار از من پرسید راستشو بگو کار تو بود منم اگه میونم  با بابام خوب بود می گفتم آره وگرنه می گفتم نه خدا رحمتشون کنه ----------------- شب افروز 17 9 91 

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۱۰۰ در تاریخ جمعه ۱۷ آذر ۱۳۹۱ ۲۰:۲۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2