مثل هر شب کابوس...این چند وقته دفعه ی چندمیه که با کابوس و وحشت از خواب بیدار میشم
عذاب وجدان دارم و نمیدونم چطور از شرش راحت شم..نمیتونم اشتباهمو جبران کنم..
رعنا چند وقت تو کما بود و هفته ی پیش به هوش اومد..
ولی مثل یه مجسمه..نه حرف میزنه و نه تکون میخوره..
میدونم بد کردم..ازش دلخور بودم..دست خودم نبود..
کیمیا رو مثل دخترم دوست داشتم..ولی رعنا حاضر به وصلت با ما نشد..
پسر من هیچی کم نداشت..
از نظر دارائی و کار و امکانات خیلی سرتر از اون پسرست که حالا دومادوشون شده ..
ولی رعنا و دخترش اونا رو به ما ترجیح دادن..حق داشتم ناراحت شم..
من اصلا فکر اینم نمیکردم رعنا ردمون کنه ..یه طورائی غرورمون جریحه دار شده بود..
بعد اون با دیدن رعنا سرمو برمیگردوندم و بی محلیش میکردم.میخواستم بدونه چقدر ازش دلگیرم..
ولی رعنا مثل همیشه با لبخند و خوشروئی باهام حرف میزد تا کینه ای از هم به دل نداشته باشیم..
میدونستم قسمت هر چی باشه همونه..میدونستم رو پیشونی کیمیا پسر من نوشته نشده بود
ولی بازم نمیتونستم خودمو راضی کنم..
کینه اش دلمو سیاه کرده بود..شخصیتم زیر سوال رفته بود..چرا...چرا..
تا اینکه تو مراسم عروسی کیمیا دعوت شدم ولی نرفتم..
ولی حرفهای همسایه ها رو میشنیدم که از مراسم عروسی و جهاز کیمیا تعریف میکردن
انگار سنگ تموم گذاشته بود..هیچ کس انتظارش رو نداشت..رعنا وضع مادی خوبی نداشت..
مطمئن بودم با قرض و بدهی جهازیه ی دخترش رو جور کرده ..
شوهرش چند ساله که بازنشسته شده بود ..
غیر ممکن بود با حقوق بازنشستگی بتونه اون جهازیه رو واسه کیمیا جور کنه..
با شنیدن حرفهای دوستان و تعریفهاشون بیشتر ناراحت میشدم..
میخواستم کم بیارن تا بتونم سرخوردگیمو با حرفها و سرکوفت هام جبران کنم..
ولی جائی برای حرف من نمونده بود..
تا اینکه شنیدم کیمیا طلاهای عروسیش رو گم کرده..
انگار آبی رو داغ دلم ریخته باشن آروم شدم..خوشحال شدم و شروع کردم به شایعه پراکنی..
از اولشم معلوم بود رعنا نمیتونه اینهمه خرج دخترش کنه..
حالا که لای منگنه مونده طلاهای دخترشو فروخته و الکی میگه گم شده..
واسه اینکه بد نشه میگن گم کردیم..مگه امکان داره طلا تو خونه گم بشه؟..
اونم طلاهای یه تازه عروس که بجونش بسته ست و هیچوقت از خودش دور نمیکنه...
من میگفتم و همسایه ها هم تائید میکردند..
اگه کسی هم مخالف حرفهام بود سکوت میکرد و به روم نمی اورد..
احترامی که من بین دوستام داشتم بخاطر خودم نبود..بخاطر دارائیم بود..اینو خوب میفهمیدم..
میدونستم حرفهام به گوش رعنا میرسه ولی سکوتش برام پر از سوال بود..پس چرا چیزی بهم نمیگه..
چرا نمیاد از خودش دفاع کنه و مثل بقیه دعوا بگیره چرا تهمت میزنی..
مثل همیشه ساکت و اروم..وقتی از کنارم رد میشد سرشو پائین مینداخت تا چشمش به چشمم نیفته..
شاید میخواست حرمت دوستیمون رو نگه داره..اونقدر حرفهام تو دلش سنگینی کرد تا سکته قلبی کرد..
رعنا ناراحت قلبی داشت..تهمتی که بهش زدم اونقدر سنگین بود که نتونست تحملش کنه..
سکته قلبی کرد و بعدش شد مثل یه مجسمه..مجسمه ای که فقط نگاهمون میکرد ..
بدتر از اون اینکه طلاهای کیمیا تو چمدونش پیدا شد و روسیاهیش موند برای من..
میخواستم برم و دست رعنا رو ببوسم و ازش معذرت خواهی کنم..ولی روشو نداشتم..
برم چی بگم؟ بگم رعنا اونکه بهت تهمتت زد و به این روز انداختت من بودم..حالا اومدم معذرت خواهی..
چاره ای نداشتم..حال و روزم سیاه شده..هر شب کابوس ..نمیدونم منو میبخشه یا نه..
تا آخرش نتونستم تحمل کنم .رفتم دیدنش..باهاش حرف زدم..حلالیت خواستم..ولی فقط نگام میکرد..
حرف میزدم و اشک میریختم..به اشتباهاتم اعتراف میکردم..ولی رعنا هیچی نمیگفت..حتی پلک هم نمیزد..
میدونستم حرفهامو میفهمه..پشیمونیم رو میبینه..ولی اشتباهم قابل بخشش نبود..
کاش میدونستم رعنا منو میبخشه و حلالم میکنه..شاید ارامش به زندگیم برمیگشت..