سرگذشتی واقعی ؟
وقتی بنده در روستا کشا ورز بودم.
هنگام درو بود من وچند نفر دیگر مشغول
درو گری شدیم
لانه گنجشگی رادر گوشه ای از گندم هادیدم
که چند جوجه تازه به دنیا امده داشت ان
قسمت از گندم ها را به خاطر جوجه ها
رها کردیم وبه بقیه پرداختیم.حدود چند
هفته طول کشید تا اینکه جوجه ها پرنده
شدندو رفتند .بعدا ان قسمت را درو کردیم
تااینکه چند روز بعد من
در دشت مشقول ابیاری بودم دراثر خستگی
اندکی روی زمین دراز کشیدم و خوابم برد
ناگهان پرنده ای بال خودرا به صورتم زد
ازخواب پریدم
گنجشگی رابالای سرم دیدم که به این
انطرف می
پردوسر صدا میکند اطرافم رانگاه کردم؟
عقرب بزرگی درنیم قدمی خود دیدم ؟
که بطرفم می اید قصدنیش زدن دارد؟
بلافاصله ان را دفع کردم پرنده هم رفت
با خود فکر کردم که ایا چه گونه این اتفاق
افتاد
یکدفعه به خود امدم دریافتم که بخاطر
نتیجه کاری بوده
که برای ان گنجشگ انجام داده بودم
و این لطف خداوند مهربان بوده سر به
به خاک سجده نهادم واز درگاه خداوند شکر
گذاری نمودم؟ گریه کردم گفتم ای خدا
تو چقدر مهر بانی وما بنده هایت ناسپاسیم..
. بله عزیزان چه کنم که دل رحیم است و جان
و تن بی ارزش.
فتحی یا در زندگی راه نکویی پیشه کن
هرچه کشتی عاقبت ان بدروی اندیشه کن
التماس و دعای خیر.
فتحی .تختی . ۲۸ اذر ۱۳۹۹ شمسی
حقیقتش یه کوچولو اشک در چشمم آمد
درود