مرد نجاری کار گاه کوچکی اجاره کرده بودودرامد
چندانی هم نداشت.تنها فرزند پسری هم داشت که
فلج روی تخت افتاده بود.ازاین بابت مردنجار
همیشه غمگین بود .روزی.سیدی.وارد کارگاه شد
وگفت استاد اطاقمون درب ندارد .زمستان هم نزدیکه اگر امکانش هست یه درب برامون بساز
ولی من فعلا پول ندارم برای سال دیگر پولش را
می پردازم.مرد نجار تبسمی کرد ولحظه ای سربزیر
افکند با خود فکر کرد که اگر بگویم نه سید گرفتا ره وگناه داره. اگر قبول کنم خودم وضع مالی ام
خرابه بلاخره با خود گفت .ماکه نداریم این هم
روهمه اش سربلند کرد وگفت قبول است
سید که عرق شرم برپیشانی داشت.بسیار شادشد
مرد نجار گفت دوروز دیگر اماده میشه بیا یید ببرید.پس ازدو روز سید امد ودرب راتحویل گرفت
باینکه اشگ درچشمانش حلقه زده بود ؟دعایی کرد
ورفت .مرد نجار شب که به منزل امد دید عیالش
باشادی گفت پسرم بلند شده نشسته
غذا میخوره نجار بینهایت شادشد و
شکر خدای را به جا اورد .سرگذشت امدن سید رابرای
عیالش تعریف کرد .انها دریافتند که دراثر کار خیر
ودعای سید بزرگوار بوده .مردنجار تصمیم گرفت
که پول درب را ازسید نگیرد .
درکار خیر بکوش و سخی باشکه اجرت خدادهد
کاندر بلا و حوادث نجات وزبحرت رهادهد
صلوات برمحمد وال محد
فتحی .تختی. ابان ۱۳۹۹ شمسی
بسیار زیبا و آموزنده