سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 2 دی 1403
    22 جمادى الثانية 1446
      Sunday 22 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۲ دی

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        مرد کوچک
        ارسال شده توسط

        نسرین علی وردی زاده

        در تاریخ : جمعه ۲۵ مهر ۱۳۹۹ ۱۴:۱۳
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۳۴۴ | نظرات : ۱۴

           دفتر و دستک‌ها را می‌گذارم توی کشو! خم می‌شوم و نگاهی به ساعت دیواریِ پشتِ ستون می‌اندازم. عقربه‌ها چهار و بیست دقیقه را نشانه رفته‌اند. تکیه‌ام را می‌دهم به صندلی و دست می‌برم سمت استکان چایی! همچنان که می‌نوشم، دور تا دور مغازه چشم می‌گردانم. مثل همیشه امیرعلی توجهم را جلب می‌کند. این پسر، از تمام حرکاتش، فداکاری می‌بارد. روزی سه بار مغازه را تِی می‌کشد. بین من و بقیه چایی پخش می‌کند. بعد می‌رود می‌ایستد بالای سرِ شاگردان و هر چه توجه دارد می‌دهد به کار! بچه‌ها نامش را "مرد کوچک" گذاشته‌اند.
           هنوز یادم هست روزی را که آن پیشنهاد را به او دادم. همیشه گوشه‌ای از ذهنم بود. یک جایی را در افکارم اشغال می‌کرد و تا بیایم از مشغله‌های روزمره رهایی یابم، از فکرم پریده بود. آن روز هم کنار آن خیابان ایستاده بود و چراغ راهنمایی را می‌پایید. تا چراغ قرمز شد و زدم روی ترمز، خودش را به ماشین رساند. شیشه پاک‌کُنی که یقین داشتم نصف بیشترش آب است را پاشید روی شیشه! برای بار چندم در طول آن مدت، زل زدم به آن دستان کوچک و بلوزی که چرک از سر و رویش می‌بارید. نگاهم که به چشمان قهوه‌ای‌اش می‌افتاد، حس می‌کردم خودم را توی نگاهش گم کرده‌ام. انگار در این پسر چهارده_پانزده ساله چیزی بود که مرا درگیر می‌کرد. چیزی که مرا صدا می‌کرد و دنبال خود می‌کشاند.
           شیشه را که برق انداخت، انعامش را دادم و همان‌طور که با دستم به نقطه‌ای اشاره می‌کردم، گفتم: «بیا آنجا!» و چراغ سبز شد. بعد از اینکه پیشنهادم را شنید، نتوانست "نه" بگوید. اما من هم شرط داشتم. شرطم زندگی‌اش بود. می‌خواستم بدانم چگونه عمر می‌گذراند. کجا می‌ماند و کی می‌خوابد.
           ابتدا خجالت می‌کشید. چشم می‌دزدید و رو می‌گرداند. اما بالاخره کوتاه آمد. مرا برد به محله‌ای که هوایش سنگین بود. به کوچه‌ای که ماشین‌رو نبود. و به خانه‌ای که خانه نبود. می‌شد گفت کاروانسرا! یک خانه و پنج اتاق و پنج خانواده و پنج زندگی! مادری را نشانم داد که سرِ گاز پیک نیک، پیاز سرخ می‌کرد و خواهر شش ساله‌ای را که از زندگی هیچ نمی‌دانست.
           دلم به درد آمد. الکن شدم! با مشورت همسرم آوردمشان طبقهٔ پایین خانهٔ خودمان! زن بیچاره که شوهر خود را قربانی سانحه کرده بود، نمی‌دانست چطور قدردانی کند. امیرعلی هم که پیشنهادم را قبول کرده بود، آمد کنار خودم!
           استکان را می‌گذارم. چشمان امیرعلی، نگاه سنگینم را شکار می‌کند. لبخند می‌زند. نفس راحتی می‌کشم. حالا دیگر زندگی را بهتر می‌بینم! سفیدِ سفید! مثل دیوارهای این فرش فروشی!
         

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۰۴۴۰ در تاریخ جمعه ۲۵ مهر ۱۳۹۹ ۱۴:۱۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        پرستو پورقربان (آنه)
        سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹ ۲۰:۰۳
        محله ای که هوایش سنگین بود
        خانه ای که خانه نبود ...


        چقدر از این نوع زندگی ها هر روز و هر ساعت در ذهن کودکی یا نوجوانی یا جوانی که عضو کوچکی از این شرایط است،رویاها و اهدافشان را قربانی میگیرد؟
        نه شوخی است، نه یک لحظه ی گذراست نه خوابی که پایان یابد ؛این زندگی خیلی از آدم ها است..

        من نوشته های شما را دوست دارم
        گذشته از اینکه به عمقش میتوان رفت و ارتباط خوبی با آن برقرار میشود محتوای بسیار خوبی را انتخاب میکنید که تا ساعت ها و روزها قابل بحث و تفکر است

        سپاس خندانک
        نسرین علی وردی زاده
        نسرین علی وردی زاده
        سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹ ۲۱:۱۳
        با سلام و درود بانو پورقربان عزیز
        باید اقرار کنم که بنده هم نظرات و نگاه‌های گرانقدر و دلگرم کنندهٔ شما را دوست دارم. و بسیار خرسندم که این نگاه‌ها را ارزانی‌ام می‌کنید.
        مفتخرم فرمودید مهربانو! مانا باشید و پایدار!
        سپاسگزارم❤💕❤
        ارسال پاسخ
        طاهره حسین زاده (کوهواره)
        طاهره حسین زاده (کوهواره)
        سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹ ۲۳:۰۶
        خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
        ارسال پاسخ
        نسرین علی وردی زاده
        نسرین علی وردی زاده
        سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹ ۲۳:۱۱
        🙏🙏🙏🌺🌹🌺🌹
        پرستو پورقربان (آنه)
        پرستو پورقربان (آنه)
        چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۹ ۰۰:۴۱
        خندانک خندانک خندانک خندانک
        سینا خواجه زاده
        سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹ ۲۲:۵۴
        ... به کوچه‌ای که ماشین‌رو نبود. و به خانه‌ای که خانه نبود...
        درود بر شما مهربانو علی وردی زاده
        بیان خیلی زیبایی ست.
        آفرین خیلی خوب نوشتید.
        من رو یادِ یک داستان کاملاً واقعیِ که خودم تجربه کردم انداخت.
        من نمی توانم مانند شما بیان کنم. پس برای شما تعریف می کنم، شاید شما آنرا مناسب برای بازنویسی به بیان زیبای خودتان بیابید.
        جلوی مغازه پدرم ایستاده بودم. کودکی که هر روز از جلوی مغازه رد می شد و به سمت سوپر آبنوس می رفت، آن روز هم آمد. لباسهاش درب و داغون بود ولی دست و صورتش تر و تمیز بود، بهش نمی خورد بی سرپرست یا بدسرپرست باشه.
        مثل همیشه از همان دور به چشمهام زل زد و وقتی از کنار مغازه می گذشت، آنقدر به من خیره می شد تا متقاعد بشم نگاهش کنم تا او با خنده ی روی لبش به من سلام کند. طوری نگاهم میکرد که فکر می کردم می خواد صداش کنم و کاری بهش بسپرم و پولی بهش بدم.
        همیشه وقتی دست پُر از سمتِ فروشگاه برمیگشت، فکر می کردم شاید برای اهالی ثروتمند محله بالاتر خریدی کرده و میبرد که تحویل دهد.
        مطمئن بودم او از یک خانواده فقیر است و شک نداشتم عاشق ساندویچ است.
        من اونروز ناهار همراهم نبرده بودم و میاس تا عصر مغازه رو باز نگه دارم.
        اون زمان قیمتِ هر ساندویچ فقط 100 تومان بود!
        برای اولین بار و آخرین بار پسرک رو صدا زدم. گفتم بیا اینجا، داری می ری سوپر آبنوس؟
        پسرک قدش به کمر من هم نمیرسید، با صدای نازکش و با خنده ی سرشار از هیجان درحالیکه چشماش از خوشحالی باز شده بود و برق می زد، گفت آره
        گفتم بیا این دویست تومن رو بگیر، سر چهارراه کشاورز، از ساندویچی دو تا ساندویچ بگیر یکی برای خودت یکی برای من.
        سری تکون داد و گفت باشه چشم
        چند دقیقه طول کشید تا با پاهای کوچیکش اون فاصله ی 100 متری رو طی کنه، رفت توی ساندویچی، اومد بیرون، رفت جلوتر سمت سوپری، بعد چند دقیقه با دست پر از سمت سوپر پیداش شد، ساندویچ رو گرفت و اومد سمت من. اما انگار فقط یک ساندویچ گرفته بود، باورم نمیشد، با خودم گفتم عجب کودک فداکاری! قید ساندویچ رو زد تا 100 تومن پول به خانواده ش برسونه، تا وقتی که رسید بهم، زل زده بودم به راه رفتنش و همه ش فکر می کردم چطور می شه یک بچه اینقدر بزرگ فکر کنه و از خود گذشته باشه! تا حالا من به اون زل نزده بودم! اون طوری راه می رفت که انگار داره بازی می کنه و از هر قدمی که بر می داره کلی لذت می بره، همینطور که میومد با چاله های روی زمین بازی می کرد...
        رسید به من،
        ساندویچ رو داد بهم
        گفتم چرا برای خودت ساندویچ نگرفتی
        یهو دیدم 100 تومن باقی مونده رو هم داد بهم.
        گفتم خوب 100 تومن رو چرا میدی به من
        باورم نمی شد اون بچه بتونه اینطوری جدّی به من نگاه کنه
        با لهجه ی کرمانی خودش گفت
        من گدا نیستم آقا!
        طوری حرف زد، که احساس کردم سر کلاس درس دانشگاه، یک استاد، یک درس فراموش نشدنی بهم داد، نه، انگار من رو جلوی همه از کلاس انداخت بیرون.
        بدون خداحافظی به راهش ادامه داد و رفت
        روزهای بعد هم می دیدمش
        باز هم از دور به من زل می زد
        اما من دیگه روم نمیشد بهش نگاه کنم تا بهم سلام کنه.
        طاهره حسین زاده (کوهواره)
        طاهره حسین زاده (کوهواره)
        سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹ ۲۳:۰۵
        خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
        ارسال پاسخ
        نسرین علی وردی زاده
        نسرین علی وردی زاده
        چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۹ ۱۹:۱۱
        درود مجدد
        لطف دارید جناب خواجه‌زاده. بسیار مفتخرم فرمودید.
        و یک تشکر ویژه دارم از شما به سبب تجربه‌ای که بیان فرمودید. و من را شایسته دیدید.
        متشکر و سپاسگزارم. پاینده باشید🙏🌹
        ارسال پاسخ
        قربانعلی فتحی  (تختی)
        سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹ ۲۳:۱۴
        درود برشما
        بسیار عالی
        خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
        نسرین علی وردی زاده
        نسرین علی وردی زاده
        چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۹ ۱۹:۱۲
        درود متقابل جناب فتحی
        متشکر و سپاسگزارم🌺🌹
        ارسال پاسخ
        فرشاد اقبالی
        چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۹ ۲۲:۲۷
        سلام و درود
        خندانک خندانک
        نسرین علی وردی زاده
        نسرین علی وردی زاده
        چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۹ ۲۲:۳۰
        درود متقابل
        ممنونم🌺🌹
        ارسال پاسخ
        محمد قنبرپور(مازیار)
        جمعه ۲۵ مهر ۱۳۹۹ ۲۰:۱۹
        خندانک خندانک خندانک خندانک
        نسرین علی وردی زاده
        نسرین علی وردی زاده
        جمعه ۲۵ مهر ۱۳۹۹ ۲۲:۱۷
        🙏🙏🌺🌹
        ارسال پاسخ
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2