چهارشنبه ۵ دی
دلم هوای بستنی قیفی کرده است
ارسال شده توسط مرضیه حسینی در تاریخ : چهارشنبه ۱۲ شهريور ۱۳۹۹ ۱۷:۵۰
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۵۲۵ | نظرات : ۵
|
|
کلافه بودم. کلافه از گرما. کلافه از خاطرات تلخ گذشته و هجوم افکاری که آزارم می داد. برای رهایی از این حال خراب از خانه بیرون زدم و راهیِ خیابان شدم.
همینطور که می رفتم در حالی که زیر لب غُرولُند می کردم با صدای هیاهوی بچه هایی که با توپِ پلاستیکی بازی می کردند به خود آمدم.
توپ صورتی و سفیدی که کنار پاهایم قِل خورد و مرا بُرد به روزهای کودکیم.
به یاد آوردم آن روزی که به رسم و آئین گذشتگان، که اگر مشق هایت را خوب می نوشتی توپی قلقلی جایزه می گرفتی.
و من هم آنقدر نوشتم تا توپ پلاستیکی نصیبم شد.
توپ قلقلی که شب هنگام با بودنش خوابهای رنگارنگ می دیدم.
آه.... چه دل خوش کرده بودم و چه بیرحمانه همسایه آن را با کاردکی سوراخ کرد و او را از من گرفت...
همینطور که به کودکی ام فکر می کردم کمی به خود آمدم و دلم هوایی شد.
خواستم لگدی به توپ بزنم و همبازی بچه ها بشوم. به دورو بَر نگاهی انداختم تا زیر نگاههای تیز بزرگ تر هایی چون خود نباشم.
تا اوضاع را بر وفق مراد یافتم خودم را وسط میدان بازیِ بچها رها کردم و از ته دل خندیدم و یک دل سیر بازی کردم.
جلوتر که رفتم بچه های مدرسه را دیدم که بستنی قیفی به دست، در حالیکه شیر از لب و لوچه شان سرازیر بود بستنی نوش جان می کردند؛ و با نگاه به انها بار دیگر به همان کودکی رفتم.... به یاد آوردم آن روزی که با آرزوهای کودکانه ام خواستم بستنی قیفی داشته باشم. بستنیِ بزرگتر از دوستانم، تا یکبار هم که شده من حرص آنها را در بیاورم.
و بالاخره بستنی رویاهایم را خریدم. اما افسوس که از دستان کودکانه ام به زمین افتاد و رودخانه ای از شیر جاری شد و نان بستنی که خاک و خولی شده بود.
به یاد دارم که چقدر گریستم و از خوردنش محروم شدم. اما حالا من اینجا لابه لای همین هیاهوی بچه های مدرسه می خرم بار دیگر یک بستنی قیفی.
نه آنقدر بزرگ بلکه کوچک تا بار دیگر از دستم بر زمین نیفتد. و می خورم آن را با ذوق و شوق برای شادیِ خودم.
برای دلِ خودم.
نه در آوردن حرص دیگران .
به به...!!!عجب حلاوت و شیرینی، و چه خنک که نه دیگر گرمایی حس میکنم و نه خاطرات تلخی که آزارم دهد.
امروز با وجود همه ی کلافه بودن ها هیجانی تازه را تجربه کردم چرا که خاطرات تلخ گذشته ام را دوباره از نو ساختم.
امروز با توپ بازی کردم و دیگر کاردکی نبود تا سوراخش کند، و بستنی خوردم که هرگز بر زمین نیفتاد.
خاطراتم امروز شیرین بود به شیرینیِ بستنی، حتی شیرین تر از آن.
مرضیه حسینی
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۰۳۱۶ در تاریخ چهارشنبه ۱۲ شهريور ۱۳۹۹ ۱۷:۵۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید