جمعه ۲۳ آذر
هدیه روز معلم
ارسال شده توسط مرضیه حسینی در تاریخ : جمعه ۷ شهريور ۱۳۹۹ ۰۴:۳۱
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۳۳۰ | نظرات : ۷
|
|
"هدیه ی روز معلم"...
دانش آموز دوران ابتدایی بودم پُر از هیاهو و شیطنت.چیز دیگری به روز معلم باقی نمونده بود. هِی به مادرم اصرار می کردم که باید یک هدیه ی قشنگ برای معلم ام بخری.آخه می خواستم سری تو سرها در بیارم و هدیه ی من از همه بهتر باشه. طفلک مادرم قبول کرد و قول داد که این کار رو برام انجام بده. بالاخره روز موعود فرا رسید. مادرم هدیه رو کادو پیچ کرد و بهم گفت: فردا این هدیه رو ببر بده به معلمت.خیلی خوشحال بودم طوری که شب هدیه رو توو بغلم گرفتم و خوابم برد.. اون شب هَمَش خواب روز معلم می دیدم. همه برای من کف می زدند.. هدیه من از همه بهتر بود..اینقدر که اصلا توو خواب معلوم نبود روز معلمِ یا روزِ من.
خلاصه صبح شد.هدیه رو گرفتم و تا خواستم با دوستم راهیِ مدرسه بِشَم؛ بِهِم گفت: مرضیه، فردا روز معلمِ نه امروز؛ برو هدیه رو بزار خونه، فردا بیار مدرسه.
من خیلی ناراحت شدم ولی حرفشو باور کردم و بدون اینکه به مادرم چیزی بگم هدیه رو بُردم و قایَمش کردم.وقتی مدرسه رسیدیم با صحنه ی ناراحت کننده ای مواجه شدم همه کادو به دست اومده بودند.یکدفعه دوستم هدیه اش رو از توو کیفش در آورد و انگار نه انگار که بِهم دروغ گفته. من هم بغض کردم و اشک هام ریخت. دیگه راهی نداشتم نمی تونستم به خونه برگردم. یکدفعه چشمم به بسته ی بیسکویت مادرِ توویِ کیفم افتاد.
یک بسته بیسکویت مادر، با یک برچسبِ قشنگ، منظورم تصویر یک مادر و بچه بود... جلد دفترم که یک کاغذ کادویِ قشنگ بود رو در آوردم و بسته بیسکویت رو کادو پیچ کردم و رویَش نوشتم: شاگردت مرضیه حسینی.
معلم که وارد کلاس شد همه براش کف زدند انگار خوابم داشت برعکس تعبیر می شد.همه هدیه هاشون رو، رویِ میز تزئین شده ی معلم گذاشته بودند. هدیه ی منم لابه لای اونها بود.تووی دلم آشوب بود.
آخه هدیه؟ اونم بیسکویت مادر!!
آبروم می رفت.
معلم بعدِ کلی خوش و بِش و شعری که ما براش گروهی خوندیم:"معلم عزیزم.چراغ روی میزم، اگر که تو نباشی، از غم تو مریضم.
تا معلم شروع به باز کردن کادوها کرد بدنم داغ شد.تا یکی مونده بود به هدیه ی من، به بهانه ی پیدا کردن مداد، رفتم زیر نیمکت قایم شدم.معلم گفت: خُب حالا نوبت کادویِ حسینی.هر چی صدا می زد حسینی کجایی؟ حسینی صداش در نمیومد.کادو که باز شد همه ی بچه ها از خنده غش کردن.معلم گفت حسینی کجایی؟ دوست بغل دستم گفت: زیرِ میزِ.معلم با مهربونی اومد کنارِ نمیکتَم و دستمو گرفت.
گفت: دختر نازم بیا بالا. چه هدیه ی خوبی.ازت ممنونم تا حالا هدیه ی به این قشنگی نگرفته بودم.معلم بسته ی بیسکویت رو باز کرد و همه با هم خوردیم.و از بچه ها خواست برام کف بزنند.اون روز خوابم رویایی صادقانه شد.انگار که روزِ من بود.
معلم با تواضع از من پذیرفت هدیه ای که هیچ ارزش مادی نداشت.
فهمیدم معلمی یعنی عاشقی.معلم یعنی عاشق. یعنی همان برچسب بیسکویت مادر، آن هم تصویرِ مادری که فرزندی را در آغوش گرفته بود.
معلم یعنی مادر.یعنی پدر.
و مِهر و محبت اش به شیرینی و حلاوت همان بیسکویت مادرِ کودکی هایم.
معلم!!
دلم برایت تنگ شده.
برای آن لحظه های که می آمدی و با کلام دلنشینَت می گفتی: حسینی بلندشو خودت را جمع و جور کن.
کجایی ای جان شیرینم؟
که بار دیگر بگویی: حسینی بلند شو خودت را جمع و جور کن...
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۰۲۹۲ در تاریخ جمعه ۷ شهريور ۱۳۹۹ ۰۴:۳۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید