سیروس مشفقی
شاعر روستا
سیروس مشفقی مشهور به شاعر روستا (زاده یکم فروردین ۱۳۲۲ در پل سفید – درگذشته ۱۰ خرداد ۱۳۹۹۹ در تهران) شاعر و فعال فرهنگی و ادبی، از اعضای هیئت مؤسس کانون نویسندگان ایران و فارغالتحصیل رشته سینما و تلویزیون بود.
او در سال ۱۳۵۱ به عنوان شاعر جوان سال، جایزه فروغ فرخزاد را از فریدون فرخزاد دریافت کرد.
احمدرضا احمدی شاعر مشهور موج نو دربارهٔ شهرت فراگیر مشفقی در مصاحبه با فصلنامه گوهران گفتهاست: «... آن موقع شعر سیاسی و سیروس مشفقی مُد بود. توی سر من میزدند. هیچکس من را تحویل نمیگرفت… .»ف
سرانجام او که به دلیل مشکلات تنفسی در بیمارستان بستری بود، در ۱۰ خرداد ۱۳۹۹ در سن ۷۷سالگی در بیمارستان فیروزگر تهران از دنیا رفت.
- آثار و تألیفات:
۱- پشت چپرهای زمستانی؛ شماره کتابشناسی ملی: ۲۰۴۹۸۳۴، بی جا، بی نا، ۶۸ صفحه، ۱۳۴۶.
۲- پائیز: شعرهای تازه؛ شماره کتابشناسی ملی: ۱۲۰۳۵۵۱، تهران، نشر پاچنگ، ۸۰ صفحه، ۱۳۴۸. (این کتاب در سالهای بعد، مجوز انتشار مجدد دریافت نکرد)
۳- نعره جوان؛ شماره کتابشناسی ملی: ۲۰۵۱۰۶۴، تهران، مؤسسه انتشارات امیرکبیر، ۱۳۴۹.
۴- شبیخون؛ شماره کتابشناسی ملی: ۶۱۳۶۰، تهران، انتشارات رواق، ۱۳۵۷.
۵- عشق معنی میکند حرف مرا (مجموعه شعرها از ۱۳۶۵ تا ۱۳۷۸)؛ تهران، نشر نوشه، ۱۳۸۱.
۶- فیلم کوتاه شکفتن بعنوان پایاننامه کارشناسی دانشکده هنرهای دراماتیک دانشکده فیلم و تلویزیون با درجه خوب.
۷- مجموعه نگاتیو از عکس بنام گاریچی های میدان اعدام.
- نمونه ی شعر:
(۱)
با چشمهای تو
آن چشمهای مهربان پاک
من سالهای سال
عشق و امید و آرزو را - در دل و جان - پرورش دادم
با چشم های تو، به گشت باغ ها رفتم
با چشم های تو، سیر چشمه ها کردم
اکنون درین ایام، ایام پیری
از نفس افتادگی، سردی
هم با همان چشمان پاک روزها و روزگارانم
هم با همان امید
هم با همان خورشید
هم با همان عشق
این گرمی و این حال
این جان شیدا، این چنین احوال
پیروزی، عشق است در من
پیروز باشی عشق
در سینه من هر روز، هر زمان
در سوز باشی عشق
(۲)
عشق معنی می کند حرف مرا
تا کجا باشی باین غم آشنا
ما با وج آسمان ها تاختیم
لیک روح عشق را نشناختیم
چون نشستی سال و روزی در گذشت
عشق از ره آمد و از سر گذشت
گر چه این حرف همان افسون شده است
آن پریشان روز جان در خون شده است
باز حرف و نکته ای از درد ماست
او که اینگونه به حسرت آشناست
با زبان مثنوی احوال گفت
جز بیان سر نی دری نسفت
در بیابان خلوتی با خویش داشت
در جنون و عقل راهی می گذاشت...
(۳)
من آن مزمور دیرین را دوباره با تو خواهم خواند.
و در صحن همان مسجد
و در دهلیز آن دیر کهن
دوباره با تو از سر ی که در این خاک مدفونست
رمزی تازه خواهم گفت.
بدان این مظلمه هرگز ز رفتن در نمی ماند
بدان این اژدها در اوج تابستان
از آن خمر کهن پیمانه ای مردافکن و دردانه نوشیده است.
بهر افسون ز رفتن در نمی ماند...
(۴)
ترا مثل مهتابها دوست دارم
ترا مثل شبنم
ترا مثل غم
ترا مثل آرامش خوابها دوست دارم
ترا مثل امیدها در فراسوی نومیدی و مرگ
ترا مثل باران که میبارد و سبزی روشنی میتراود بدشت و کویر
ترا مثل خورشیدها دوست دارم
ترا مثل باران … ترا مثل یزدان و جانان
ترا مثل شبنم… ترا مثل غم
ترا مثل نو گشتن روزها مثل هر روز نو
ترا مثل تو ... مثل تو … متل تو … مثل تو … مثل تو...
جمعآوری و نگارش:
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
سپاس از شما 🙏🌹🌹🌹