صفحه رسمی شاعر فریبا غضنفری (آرام)
|
فریبا غضنفری (آرام)
|
تاریخ تولد: | جمعه ۱۹ مرداد ۱۳۵۸ |
برج تولد: | |
گروه: | عمومی |
جنسیت: | زن |
تاریخ عضویت: | پنجشنبه ۲۵ تير ۱۳۹۴ | شغل: | کارشناس مترجمی زبان انگلیسی _ کارشناس مهندسی صنایع |
محل سکونت: | تهران-کرج |
علاقه مندی ها: | مطالعه، هنرهای دستی، موسیقی، ورزش ، شعر، طبیعت گردی |
امتیاز : | ۱۵۴۳ |
تا کنون 940 کاربر 4638 مرتبه در مجموع از این پروفایل دیدن کرده اند. |
درباره من: متاهل و متعهد.
عاشق،
عاشق دلارام دل آرامم
عاشق زیستن در نهایت انسانیت
|
|
|
|
اشعار ارسال شده
|
|
داربست ِِ دست
شکست ..... ...
|
|
ثبت شده با شماره ۸۷۴۵۸ در تاریخ سه شنبه ۱۷ تير ۱۳۹۹ ۱۷:۴۵
نظرات: ۲۴۶
|
|
باید به گِل نشست
نه ... ...
|
|
ثبت شده با شماره ۸۶۹۵۸ در تاریخ جمعه ۱۳ تير ۱۳۹۹ ۱۵:۴۳
نظرات: ۱۵۳
|
|
با چمدانی پر از خیال... ...
|
|
ثبت شده با شماره ۸۶۶۶۸ در تاریخ سه شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۹ ۱۷:۲۱
نظرات: ۱۲۳
|
|
می کوبد هر چه می تواند ... ...
|
|
ثبت شده با شماره ۶۵۵۷۱ در تاریخ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۷ ۱۷:۴۱
نظرات: ۳۲۳
|
|
دامان هر موجِ سینه خیزِ
چنگ به ساحل کشیده
.... ...
|
|
ثبت شده با شماره ۶۵۴۳۶ در تاریخ جمعه ۴ خرداد ۱۳۹۷ ۱۶:۱۴
نظرات: ۱۲۰
مجموع ۶۱ پست فعال در ۱۳ صفحه |
مطالب ارسالی در وبلاگ شاعر فریبا غضنفری (آرام)
|
|
قسمت هفتم (پایان) : اون شب ، شراره سریع میاد کنار خیابون تا تاکسی بگیره خیابون هم خلوت بوده. که یکدفعه متوجه ماشینی می شه که به سرعت از دور می اومد. تا چشم به هم میزنه می بینه ک
|
|
چهارشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۴ ۲۱:۲۰
نظرات: ۳۶
|
|
قسمت ششم : باز هم بی خبری و همان روال ناپایان تکراریِ سه ماه گذشته .... و من ، هر روز پیرتر از روز قبل می شدم. دیگر آترینا هم می دانست بابا بیشتر از چند دقیقه نمی تواند بغل
|
|
سه شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۴ ۱۶:۵۶
نظرات: ۲۴
|
|
قسمت پنجم خیلی سخت سه ماه گذشت، سه ماه پر از اشک ، استرس، سکوت، غم .... تنها آترینا بود که میخندید. هرچند بدون بوی شراره بی قراری های او هم زیاد شده بود. باورم نمی شد، هیچ ردّ و هیچ نش
|
|
جمعه ۹ بهمن ۱۳۹۴ ۲۲:۳۶
نظرات: ۲۵
|
|
قسمت چهارم ما از آن زوج های خوشبختی بودیم که تمام کارهای مان به راحتی و بی دردسر انجام می شد. و این را به حساب عشق می گذاشتم و حمایت خدایی که خودش سرچشمه ی عشق است. در تمام مدت خانواده
|
|
شنبه ۲۶ دی ۱۳۹۴ ۱۲:۱۶
نظرات: ۲۱
|
|
تا لباسهایم را عوض کردم همراهم زنگ خورد. شراره بود !! خوشحال ولی متعجب جواب دادم: بله! بعد از سلامی ساده گفت : می گم ... کاش قرار رو واسه ساعت هفت به بعد مینداختید ، می دون
|
|
چهارشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۴ ۱۵:۲۴
نظرات: ۲۱
مجموع ۲۶ پست فعال در ۶ صفحه |