صفحه رسمی شاعر بهنام مرادی ( بهی )
|
بهنام مرادی ( بهی )
|
تاریخ تولد: | سه شنبه ۲۸ شهريور ۱۳۴۰ |
برج تولد: | |
گروه: | افراغ اندیشه |
جنسیت: | مرد |
تاریخ عضویت: | پنجشنبه ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۳ | شغل: | کارشناس حقوقی املاک. مشاور املاک و مستغلات |
محل سکونت: | زمین |
علاقه مندی ها: | شنا. فوتبال . والیبال . کتاب . عاشق طبیعت و رودخانه و دشت و دمن |
امتیاز : | ۱۸۳۹ |
تا کنون 81 کاربر 178 مرتبه در مجموع از این پروفایل دیدن کرده اند. |
درباره من: در سال هشتادوسه کتابی برای کودکان و نوجوانان به نام ماجرای الاغ سیاه به چاپ رساندم و دو جلد هم در دست چاپ دارم . همه عشقم همسر و فرزندان و فامیل و دوستان و کشورم ایران است . به طبیعت علاقه بی حد و اندازه ای دارم و به کل جهان هستی عشق می ورزم و در نهایت دوستتان دارم . |
|
|
|
اشعار ارسال شده
ثبت شده با شماره ۳۹۰۱۱ در تاریخ سه شنبه ۳۰ تير ۱۳۹۴ ۱۸:۴۰
نظرات: ۲۲
|
|
گاهی اوقات دلت می گیرد
مثل یک ابر سیاه ...
|
|
ثبت شده با شماره ۳۷۵۰۸ در تاریخ سه شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۴ ۱۸:۵۰
نظرات: ۱۶
ثبت شده با شماره ۳۷۰۲۸ در تاریخ يکشنبه ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۴ ۲۱:۵۹
نظرات: ۳۳
|
|
تب دیدار
در میکده یاران همه از عشق تو مستند
از شب به سحر در تب دیدار تو هستند
...
|
|
ثبت شده با شماره ۳۶۴۱۳ در تاریخ شنبه ۵ ارديبهشت ۱۳۹۴ ۲۲:۰۹
نظرات: ۱۷
|
|
برق نگاهت
کمان ابرو یت
چشمان خمارت
غنچه لبهایت
...
|
|
ثبت شده با شماره ۳۵۳۹۵ در تاریخ يکشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۳ ۱۲:۳۳
نظرات: ۱۵
مجموع ۵۲ پست فعال در ۱۱ صفحه |
مطالب ارسالی در وبلاگ شاعر بهنام مرادی ( بهی )
|
|
از قدیم گفته اند خنده بر هر درد بی درمان دواست. بخند تا دنیا بهت بخنده . دوستی میگفت وقتی قرض دورم رو گرفته از یکطرف بیکاری بهم فشار آورده چطور بخندم یعنی که چی؟ یکنفر در
|
|
شنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۳ ۱۱:۱۲
نظرات: ۲
|
|
توی محله ما یه پمپ گاز هست که از شانس بد من هر وقت خواستم باک ماشینم رو پر کنم دیدم چند تا بشکه گذاشتند یعنی برو نازنین پمپ خرابه منم چون مثل همه اعصاب فولادی دارم یه لبخند مشتی میزنم و به شانس
|
|
دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۳ ۰۱:۲۶
نظرات: ۷
|
|
یکشب مثل همیشه وقت اون رسیده بود که برم تو رختخواب. به محض اینکه سرم رو روی بالش گذاشتم احساس کردم دارم سبک میشم و داره یه حالتی بهم دست میده. دیگه دست خودم نبود از توی جسمم اومده بودم بیرون و م
|
|
چهارشنبه ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۳ ۰۲:۳۸
نظرات: ۱
|
|
مدتی بود که بیکار بودم و این ماجرا منو بد جوری عذاب میداد آنروزی که پیرزن را سوار کردم همه چیز برایم رنگ دیگری گرفت او را تا مسافتی که گفت رساندم و هر چه اصرار کردم که بگو تا شما را دم درب منزلت
|
|
دوشنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۳ ۰۰:۵۵
نظرات: ۶
|
|
یکنفر میخواست بره مکه کلی خرج داد از شام گرفته تا انواع و اقسام میوه و بریز و بپاش خیلیها رو هم دعوت کرده بود اما غافل از پیره زن بیچاره که همسایه پایینی شون بود اون شب به همه خوش گذشت و فردای ا
|
|
يکشنبه ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۳ ۱۹:۰۳
نظرات: ۸
مجموع ۱۳ پست فعال در ۳ صفحه |