صفحه رسمی شاعر رضا محمدی (شب افروز)
|
رضا محمدی (شب افروز)
|
تاریخ تولد: | دوشنبه ۱ ارديبهشت ۱۳۴۸ |
برج تولد: | |
گروه: | شاعران کلاسیک |
جنسیت: | مرد |
تاریخ عضویت: | شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۹ | شغل: | کارمند |
محل سکونت: | تهران -تهرانپارس -فلکه سوم خیابان 194غربی |
علاقه مندی ها: | علاقمند به اشعار کلاسیک عرفانی |
امتیاز : | ۲۶۳ |
تا کنون 113 کاربر 312 مرتبه در مجموع از این پروفایل دیدن کرده اند. |
|
|
|
اشعار ارسال شده
|
|
زن اگر پشت مرد خود باشد ...
|
|
ثبت شده با شماره ۹۵۵۳۸ در تاریخ پنجشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۹ ۱۰:۳۸
نظرات: ۱۸
|
|
تا که علی (ع) قبله ی حاجات شد
ذکر علی(ع) همچو مناجات شد
...
|
|
ثبت شده با شماره ۴۸۲۱۰ در تاریخ يکشنبه ۶ تير ۱۳۹۵ ۱۰:۳۷
نظرات: ۴
|
|
از شب افروزی من هر چه که شد یاد کنید
عشق راگستره ای در ...
|
|
ثبت شده با شماره ۴۵۴۱۳ در تاریخ سه شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۴ ۱۸:۰۰
نظرات: ۴
|
|
خوشا مسجد به هنگام نمازش
خوشا میخانه و وقت نیازش ...
|
|
ثبت شده با شماره ۴۴۶۶۳ در تاریخ چهارشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۴ ۲۲:۳۰
نظرات: ۱۶
|
|
گردش پرگار حق حول نبی(ص) ست
هرچه را خارج از آن شد باطلی� ...
|
|
ثبت شده با شماره ۴۴۴۶۵ در تاریخ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴ ۲۳:۰۶
نظرات: ۱۳
مجموع ۳۶۰ پست فعال در ۷۲ صفحه |
مطالب ارسالی در وبلاگ شاعر رضا محمدی (شب افروز)
|
|
بنام خدا برای ادامه تحصیل به یکی از شهرهای آمریکا سفر کردم اونجا شرایط زندگی خیلی سخت بود برای همین من همیشه دنبال غذاهای ارزون قیمت می گشتم یک روز به یک فروشگاه خیلی مجهز رفتم در قفسه کنس
|
|
دوشنبه ۸ آذر ۱۳۸۹ ۱۰:۳۵
نظرات: ۰
|
|
بنام خدا قرار بود برای خواستگاری خدمت یه خونواده با کلاس برسیم مادر وخواهرام خیلی سنگ تموم گذاشته بودند ومن و که مامور برق بودم به اسم مهندس جا زده بودن دربین راه ما کلاس آموزشی م
|
|
يکشنبه ۷ آذر ۱۳۸۹ ۱۶:۴۸
نظرات: ۰
|
|
بنام خدا صبح زود که هوا کمی بارونی بود پسرم و باماشین جلوی مترو پیاده کردم وراهی محل کارم شدم در راه خانم جونی رو دیدم که منتظر ماشینه چون هوا هنوز تاریک بود دلم سوخت و سوارش کردم یه
|
|
يکشنبه ۹ آبان ۱۳۸۹ ۲۰:۵۱
نظرات: ۴
|
|
دردود براحسان عزیزم داداش گلم احسان جان آوردنش با من نگهداشتنش با تو- یه خاطره از خو دم تعریف کنم یک هفته بعد از ازدواجمون وقتى از دانشگاه خسته به خونه اومد خانمم گفت که باید بریم
|
|
يکشنبه ۹ آبان ۱۳۸۹ ۲۰:۴۲
نظرات: ۲
|
|
بنام خدا اون سال محرم پیرمردی مستاجر طبقه پائین ماشد خیلی آدم خوب و مهربونی بود دو سه روز به عاشورا مونده از بابام خواست یه گوسفند براش بخره و قربونی کنه بابام رفت یه گوسفند کوچ
|
|
شنبه ۸ آبان ۱۳۸۹ ۱۴:۰۵
نظرات: ۰
مجموع ۱۱۶ پست فعال در ۲۴ صفحه |