صفحه رسمی شاعر رضا محمدی (شب افروز)
|
رضا محمدی (شب افروز)
|
تاریخ تولد: | دوشنبه ۱ ارديبهشت ۱۳۴۸ |
برج تولد: | |
گروه: | شاعران کلاسیک |
جنسیت: | مرد |
تاریخ عضویت: | شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۹ | شغل: | کارمند |
محل سکونت: | تهران -تهرانپارس -فلکه سوم خیابان 194غربی |
علاقه مندی ها: | علاقمند به اشعار کلاسیک عرفانی |
امتیاز : | ۲۶۳ |
تا کنون 113 کاربر 312 مرتبه در مجموع از این پروفایل دیدن کرده اند. |
|
|
|
اشعار ارسال شده
|
|
زن اگر پشت مرد خود باشد ...
|
|
ثبت شده با شماره ۹۵۵۳۸ در تاریخ پنجشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۹ ۱۰:۳۸
نظرات: ۱۸
|
|
تا که علی (ع) قبله ی حاجات شد
ذکر علی(ع) همچو مناجات شد
...
|
|
ثبت شده با شماره ۴۸۲۱۰ در تاریخ يکشنبه ۶ تير ۱۳۹۵ ۱۰:۳۷
نظرات: ۴
|
|
از شب افروزی من هر چه که شد یاد کنید
عشق راگستره ای در ...
|
|
ثبت شده با شماره ۴۵۴۱۳ در تاریخ سه شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۴ ۱۸:۰۰
نظرات: ۴
|
|
خوشا مسجد به هنگام نمازش
خوشا میخانه و وقت نیازش ...
|
|
ثبت شده با شماره ۴۴۶۶۳ در تاریخ چهارشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۴ ۲۲:۳۰
نظرات: ۱۶
|
|
گردش پرگار حق حول نبی(ص) ست
هرچه را خارج از آن شد باطلی� ...
|
|
ثبت شده با شماره ۴۴۴۶۵ در تاریخ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴ ۲۳:۰۶
نظرات: ۱۳
مجموع ۳۶۰ پست فعال در ۷۲ صفحه |
مطالب ارسالی در وبلاگ شاعر رضا محمدی (شب افروز)
|
|
یادش به خیرداستان بر می گرده سی سال پیش من یه پسر بچه ده ساله خیلی شیطون بودم و به قول قدیمیا یکی یه دونه چل و دیونه اونوقت ها مرحوم پدرم ظهر که می شد برای استراحت خونه می اومد  
|
|
شنبه ۸ آبان ۱۳۸۹ ۱۴:۰۵
نظرات: ۱
|
|
به نام خدا طبق معمول هر سال آ ش نذری به پا بود عمه سکینه خاله رقیه دائی عزت یعنی خانواده کور وکچلا ریخته بودن تو خونمون وهر کی هم یه ظرف بزرگتر از خودش آورده بود ننه
|
|
پنجشنبه ۶ آبان ۱۳۸۹ ۱۲:۳۶
نظرات: ۱
|
|
بنام خدا تابستان داشت تمام میشد ومن خانواده ام را مسافرت نبرده بود چون وضع مالی خیلی خرابی داشتم چند تا چک گردن کلفت پاس کرده بودم وضع بازارهم که نگو. خانومم هر روز غر میزد (که بابا
|
|
پنجشنبه ۶ آبان ۱۳۸۹ ۱۲:۲۵
نظرات: ۱
|
|
مرحوم پدرم یه ویلا تو شمال خریده بودآقا تو زمان دانشجوئی من و چند تا از بچه ها رفتیم اون جا همسایه دیوار به دیوار ما یه پیره زنی بود به نام ننه کوکب چند تا مرغ و خروس محلی داشت که خیلی براش عزیز
|
|
چهارشنبه ۵ آبان ۱۳۸۹ ۱۶:۱۹
نظرات: ۰
|
|
بنام خدا صبح زود بود و خدا بیامرز پدرم داد میزد رضا بلند شو بابا از کار میمونیما ومن همانطور که چشمامو میمالوندم گفتم چشم ما یک کار ساختمانی در شهر اراک می خواستیم شروع کنیم وامر
|
|
سه شنبه ۴ آبان ۱۳۸۹ ۲۰:۱۶
نظرات: ۰
مجموع ۱۱۶ پست فعال در ۲۴ صفحه |