عروسِ زمین
ای زمین! با توچه افتادَست، همچین گشته ای
یا که از ما ها، خطایی دیده غمگین گشته ای؟
حالِ زارت، خاطرِیک کهکشان، آزرده است
بر کنارت، هُرمز و ناهید، ماه آورده است
حالِ بهرام و زُحل حتی قمر در عقرب است
چَشم مَگشایی ، زَوال ساکنانت اقرب است
حالِ فرزندانِ تو هم ذره ای مطلوب نیست
ماه، آن بالاست، اما چهره ای بر جوب نیست
چشمه ها را ما زنادانی به گل آلوده ایم
چَشم ها داریم، اما قومِ خواب آلوده ایم
چَشم بُگشا ای زمین و حالِ ما را خوب کن
عِطر پیراهان یوسف، هدیه بر یعقوب کن
ما ندانستیم و چندی از تو غافل گشته ایم
بعدِ نوشِ نیشِ نِشتر،جمله عاقل گشته ایم
از چه گویم؟ سَربُریدن سروِ جنگلهایِ پاک
بید مجنون و صنوبر، کاج و تبریزی و تاک
ذِبح خفاش و بریدن، باله ی وال و نهنگ
ضَجّه ها دادن به موش و خوردن گرگ و پلنگ
خونِ کفتار و کبوتر، خونِ خوک و هشت پا
وای و واویلا به ما ، ای وایُ و واویلا به ما
ما هوایِ پاک را با دود، رنگین کرده ایم
هرچه فرمان داده شیطان، جُمله تمکین کرده ایم
ما برای لحظه ای شادی، قفس ها ساختیم
هرچه حیوان، دیدنی بودهِ درآن انداختیم
نی به خشکی رحم کردیم، نی به دریا، نی هوا
نی به موجودات هستی، نی به اِنعام خدا
اینچنین شد، لحظه ای آرامش اندر جان نیست
کلبهِ مخروبه ایم ، این خانه آبادان نیست
اینچنین شد، دوستی یک آرزویی بیش نیست
دوستی، گاهی دراین بحبوحه، عینِ دشمنیست
اینچنین شد، این عجوزه، فکرِ مسمومِ زمان
شد عروس مردمان، جایِ زمینِ سبزمان
الغرض این قصه را گفتم، چو تَذکاری به خود
تا به خود آییم، باری! جمله از مستی و غُدّ
دست بگشاییم بالا، سَر به جَیب، خون بر جَبین
ای خدا! رحمی نَما تا مرگ ناید برزمین
هادی کیانور ( حکیم تبریزی)
1400/02/11
ساعت 4 و40 دقیقه بامداد