لخته لخته بغض میبارد
میان لحظه های غرقه دراندوه تب دارم
درون کلبه ای عریان بجای گرمی دستان پرمهرت
چگونه تن کُنم این رختِ تنهائی که بردوشم گلاویزاست
گهی ازپنجره چشمان من طی میکند این راه طولانی
خیالم لحظه لحظه میخزدبرگامهای خسته ازراهت
بغیرازشاخه های خشک دگرچیزی نمیبیند
که بابادخزان هرگوشه ای پرتاب میگردد
وبارانی که میباردغبارتشنگی ، برسینه ی سردش
بسوی بستردردم دوباره بازمیگردم !
نگاهم خیره برتصویرخندانت
درون قاب دیواری
صدای قهقه ات درخانه میپیچد
لبانم نوشخندی میزند یادآوررویای گمگشته
وغم ازدیده گانم پاک میسازد
ولی افسوس !
سراسیمه هرسوروکنم ، تنهای تکراری
دوباره خط خطی کردم ،این بوم سیاه خود!
چوخواندی نامه ی شورم !! سفرکوتاه کن
چون انتظارم خسته گردیده !
بگوتاکی نشینم کنج این در، بانگاهم راه پیمایم !؟
برگردی وقربانی کنم جان را
که ازدردوبلا محفوظ گردی تو؟!
s@rv
**
این سروده رامدتها قبل نوشته بودم برای دوتاازدخترانم که بیش از 11 سال ودیگری5 سال است خارج ازایران میباشند ، خیلی هم دووووور