شب بی ستاره بود
زشت و سیاه و سرد
در جان کوچه ها نفسی پر نمی کشید
دیو سیاه مرگ
دیوانه و حریص
آماده ی گرفتن جان از نسیم بود
ترس و هراس و وحشت از او بینظیر بود
شاید غبار بود
در یک بهار بود
هر کس شبیه من
دل خسته در گذاره ی یک سال پر تنش
در سر هوای عید و امیدی دوباره داشت
حال و هوای جوشش یک بزم تازه داشت
اما هراس و دلهره جان را بریده بود
نوروزمان نشسته به در خیره مانده بود
هر کس که می رسید
رنگش پریده بود
بر چهره اش نقاب جدایی کشیده بود
دستی دگر به دست کسی رغبتی نداشت
رویی برای بوس و کناری دگر نبود
شاید بهانه بود
یا یک اشاره بود
تا آن که حس بودن خوبان کنار ما
یا لذت شلوغیِ یک شهر آشنا
یا ازدحام ما به چمن زار و بوستان
هر سیزده نشستنِ در جمع دوستان
در امتداد مبهم تکرار نشکند
حالا که حصر خانگی ما قفس قفس
آه فراق دیدن یاران نفس نفس
دست دعای ما و بلندای آسمان
ای بیکران مهر
ای سرزمین عشق
قدری بخند و بر قد خود استوار باش
بر روی مردمان خودت نو بهار باش