«شکنجه گر ، گر تو باشی شکنجه اشتباه نیست»
شکنجه کن شکنجه به هیچ وجه گناه نیست
در این دنیای پر از غم جز تو مرا پناه نیست
شکنجه گر تو باشی ، شکنجه جز رفاه نیست
ز بهر تو من شدم حافظ،شدم سعدی،شدم خیام
وگرنه هیچ هوای سرودن نداشتم در این ایام
چه می کنی با من که هر بار با تو هم سخن شوم
توانی مرا هست که زبان عشق هر مرد و زن شوم
مات و مبهوت شدم ، پیر و فرتوت شدم
در حسرت دیدن تو من آتش و باروت شدم
ولی افسوس که من هیچ لایق رحم و مروت
نیستم و هم نیستم من لایق عشق و محبت
مرا درد و غم و رنج ، همی بس
من آن مَردَم که بی یار است و بی کس
ز سوی تو مرا رنجی نیامده است
تو پاک تر از آنی که من یابم به تو دست
نمی دانم که بی تو من چکار باید کنم تا
کسی را من بیابم تا که باشد با تو همتا
گمان نمی کنم کسی باشد همی تو
کسی باشد که باشد همدمی نو
من ار از تو گذر کنم تباه خواهم شد
روم سمت می و غرق گناه خواهم شد
من از شوق دیدن روی تو دیوانۀ عالم گشتم
من از عشق تو شوریده و مجنون همی "مَم" گشتم
به دل گفتم که یادت دور ریزد
ز درد عشق تو سمت کسی دیگر گریزد
بگفتا جز تو من یارم کجا بود؟
حبیب و عشق و دلدارم کجا بود؟
من اَر، یابم رهایی از غم یار
نگیرم تا قیامت یار و دلدار
چو در من نیست رهایی از غم یار
نشینم تا قیامت کنج دیوار