دوش وقت سحر در بادیه
در کنا گوسفندان و سگ های گله
در جوار آتش و پشت بر جهاز
زمزمه می کردم و راز و نیاز
با خدا می گفتم از احوال خود
از کم و کاست از جدائیهای خود
گاه گاهی نگاهی ژرف بر آسمان
غرق و مبهوت فضای بیکران
آسمان چشمک زنان با اختر و اقمار خود
خنده می کرد موزیانه بر من و افکار خود
غرق در دریای افکار خودم
بی خبر از حول و اطراف خودم
ظاهراً خالق نبود آنجا تنها مشتری
جنّ زیبایی نشسته بود همچون یک پری
او نشسته بود در پشت پشته ای
آنچنان آرام چون کودک در گهواره ای
گوش می داد به لالائی های من
ظاهراً او بود تنهاترین آنجا نه من
حسّ خاصّی در فضا پیچیده بود
حسّ رفتن،حسّ ماندن،من نمیدانم چه بود
ترسهایم تا کنون انگار بازیچه بود
این یکی چیزی دگر در حدّ یک زلزله بود
دست و پایم خشک جانم در تقلّای برون
(رنگ رخساره خبر می دهد از سرّ درون)
جنّ بیچاره چو حالم را بدید
گفت گر بخواهید می شوم من ناپدید
ناگهان جان برگرفتم باز شد قفل تنم
گفتمش بیرون بیا اینجا سرای توست من در غربتم
چند قدم آمد جلو تا بوته شیرین بیان
گفتمش از من چه خواهی که شدی بر من عیان
گفت می خواهم بدانم که چرا بر ما سری
در میان بندگان با چه دلیلی بهتری
آنچه من بینم همه نابخردیست
حرص و آز و طمع و پول دگر چیزی نیست
من هزاران سال بدیدم قوم های مختلف
قوم لوط و سبأ و عاد،لجوج و منحرف
تا نهادند آدم و حوّا پا را بر زمین
غرق شد مادرش در ماتم و گفتا ببین (منظور مادر طبیعت)
خون و خونریزی بشد قطع و یقین
خون هابیل پخش شد بر فرش زمین
نسل حیوانات شد کلاً منقرض
کار دین شد اجرای حدّ بر معترض
در میان آدمی،من ندیدم مهتری
آنچه من دیدم همه کفر است با عصیانگری
با کدامین حسن اشرف شدی
غرق در جاه و جلال و جبروت،بر ما سر شدی
من نشستم بر سر جایم خجل
گفتمش بی معرفت من شبانم نه هِگِل
گر تو می خواهی بدانی این جواب
گویمت رو نزد ملّایان ناب
من ندارم حرفی اندر چنجه ام
آنچه دارم قدحی شیر است،حاصل دست رنجه ام
خنده ای کرد و بگفتا نوش جان
قوت من از دار دنیا استخوان است استخوان (گفته شده غذای اجنه بوییدن سرگین و استخوان است)
چند قدم برگشت ناگه شد ناپدید
باز من ماندم و گلّه صبح جدید
دلنوشته زیبایی است
دنیا از جن و انس است
هر چه انس نیست جن است
یلدایتان مبارک