جامه هایت را یک به یک در چمدان پر می کنی و من ذرّه ذرّه جان در جامه تهی می کنم.
ایستاده نگاهت می کنم ، فقط نگاهت می کنم.
آخرین بارقه امیدم را عاجزانه لبخندی می کنم و بر لب هایِ لرزانم می نشانم.
شاید به رحم آیی .. شــــایـــــد که باز بگذری .
لحظه ای مکث می کنی.
ملتمسانه نگاهت می کنم.
قلبم پَر می کشد.
می خواهم چیزی بگویم ، امّا نمی دانم چرا هیچ واژه ای در خاطر نمی آید .
لبخندم را به ناچار کمی پر رنگ تر می کنم.
تکیه ام را از دیوار می گیرم و قامت می افرازم.
نگاهی به اتاقِ خاطره هایمان می اندازی و می گویی : افسوس
با دستپاچگی می گویم آری آری افسوس ، افسوس.
چشم هایِ تیز و تیره ات را بسوی من می گیری ، سوزان و سهمگین.
گویی خون در چشم هایت موج می زند .
فریاد می زنی ، آتشین و کوبنده : افسوس از عمری که با تو پوساندم.
قلبم فشرده می شود ، پشتم می شکند ، تکیه به دیوار می دهم.
سرم را به زمین می دوزم ، در خود فرو می روم.
تو از کنارم می گذری ، تو از من می گذری وـــ کشان کشان می روی.
ابرهایِ پائیزی آسمانِ چشم هایم را درمی نوردند.
قطره هایِ باران شروع به باریدن می کنند ، تند و طوفانی.
تو نیستی و امروز تمامِ شیشه هایِ پنجره ی خانه را غبارِ تاریکی پوشانده است.
همه ی گل هایِ سبزِ گلدان هایِ زیبایِ یادگاران ما در فراغِ تو یکپارچه خشکیده اند.
غربت تمامِ زندگیم را در نوردیده است.
دلتنگی و نگرانی امانم را بریده است.
چقدر شکسته شده ام ، انگار سال ها از نبودنت گذشته است.
زمان برایِ من بعد از تو دیگر از حرکت ایستاده است.