پیچید در آسمان صدائی
بارید از لامکان ستاره های تاریک
نطفۀ خلقت شد زده
در یک نقطه ، از یک خط باریک
تَرَک برداشت پنجرۀ زمان
نور تراوید از زخم دنیا
دیوانه وار خود را گسترد
آسمان تسلط یافت ، بر ما
زمین شکفت در گوشه ای تنها
دل سپرد بر خاک ، بر عشق ، برتو
غمزه کرد بسیار بر خورشید
تا گرم کند تو را ، در ارسالِ یک پرتو
من و تو شکل گرفتیم
بزرگ گشتیم در خنده ، با هم
پشت به پشت ایستادیم
دست در دست جنگیدیم ، با غم
آسمان نمیکرد تحمل ، زیبائی را
نمی توانست ببیند عشق را در زمین
فرستاد سپاهی از پلیدی
نهاد مرگ را بر سر راهمان ، به کمین
سالها جنگیدیم با سپاهش
خو کردیم به تضاد ، به زندگی در حرمان
دل خوش داشتیم به دمی آسایش
چشم دوختیم به طلوع ، به غروبِ یک قهرمان
زمین برید امیدش را
از من وتو ، از شکوه ، از انسان
نداشت دیگر چشمی به فردا
شب و روز برایش گشت ، یکسان
آسمان کشید خاک را به بندگی
به انجام ، آسان این جنگ را باختیم
چشم از زمین بریدیم و دوختیم بر آسمان
شکستیم عاقبت ، هر چه را که ساختیم
اینک فلک نشسته بر تخت ، پیروز
زندگی هایمان را می کند به هم پیچ
او دیگر فراموش کرده
که این عظمت ، از ازل بوده در هیچ
زیبا بود