روزی که تو رفتی
چون لالۀ درباد شکستم
در ناله و فریاد شکستم
آن لحظه که از رفتن و هجرت خبر آمد
دستم به کمر بر سر زانو بنشستم
بارغم هجران تو بشکسته کمر را
مارا نه توانی که کمرراست کند قامت خم را
دیگر نه سرو حوصله ای
تا از دل پرخون ببرد وصلۀ غم را
روزی که تو رفتی
پژمرد تمام گل شاداب حیاطم
همراه گل سوسن زیبای حیاتم
دیگر نه صفایی ، نه هوایی به دمیدن
پاییز و خزان آمده بر باغ نباتم
ویران و پریشان شده احوال ثباتم
روزی که تو رفتی
خاک غم هجران تو بر خاطره بنشست
سنگ غم تو،دست جفاکارشدو آینه بشکست
دیگر نه زلال است، نه در صافی رویش
پیدانشود خندۀ بی عار سکوتم
روزی که تو رفتی
پرهای قناری چو صدایش به زمین ریخت
چون من به کناری
در گوشۀ زندانِ قفس
هر لحظۀ غمبار نفس،در الک ثانیه ها بیخت
دیگر نه صدایی، نه دگر چهچهۀ مرغ خوش آواز
ناکوک شده حنجرۀ سرد پر از راز
روزی که تو رفتی
قلبی که به دستان نیازم به تو پیوست
همراه خودت
از خانۀ اخزان تنم برده ولیکن
جان از تن من رانده شد و یک خبرت نیست
در سایۀ گورم سحرت نیست
گویا خبرت نیست
از بغض به جامانده و سیلاب دودیده
از بارش خون ، گونۀ ویران و تکیده
مارا نظرت نیست
وای از من بی چاره که تو یک اثرت نیست
بر کام ولب تلخ گزیده
با نیش زمانه
در گوشۀ زندان بهانه
برما شکرت نیست
گویا ثمرت نیست
روزی که تو رفتی
روزم به سرآمد
شب شد
جانم به درآمد
دیوانه شدم ،دل به جنون شد
سربرسر دیوار زدم، نغمۀ خون شد
از سینۀ غرقاب به خون ناله برون شد
فریاد فزون شد
روزی که تو رفتی...................