حکایت زبس گفته اند مردمان نکو
که آثارخود مانده در دهرفانی درودی بگو
حکایت بگویم من اینک یکی را زچند
بگیرد یکی زین حکایت چو پند
یکی پادشاهی که بود بی نظیر
که باشد میان همه دلپذیر
بگفت روزی ان پادشاه بر وزیر
که دارم سئوالی به جان و دلت هم پذیر
سه تا باشد اما جوابی نگویی بر این
کنم عزل خود از وزیری چنین
یکی انکه هستی اگر بر سئوالم علیم
بگو بر تن خود چه می پوشد آن کردگار کریم؟
سئوال دگر این بود ای وزیر عزیز
خداوند رحمان خورد پس چه چیز؟
اگر هست خدا خالق هست و نیست
بگو ای وزیرم که کار خدا را که چیست؟
برو تا زفردا چاره ای بر نهی
تفکر کنی تا جوابم دهی
چو فارغ شد از پیش سلطان پریشان دلی
بگفت بر سرم مالم اینک خدا پس گلی
به خانه رسید گشته بود بس ملال
غلامش چو دید کرد از او این سئوال
بگو تا ز دردت کنم چاره ای
مگو هی به جز من نباشد چو بیچاره ای
بپرسیده از من سئوالی چو شاه
که فردا کنم بر سئوالش جوابی صد آه
نگویم جوابی بر او چونکه من
در آرم لباس وزیری زتن
چه می پوشد و می خورد آن خداوندگار؟
بگو ای غلام می کند رب العلا چه کار؟
شنید چون غلام بر سخن آمدش
جواب دو تا را بگویم یکی ماندش
گناهان بنده بپوشد خدا بر تنش
خدا می خورد سرورم غصه ی بنده اش
جواب سوم را دهم من به پیش امیر
شد از آن جواب غلام شادمان پس وزیر
چون که فردا وزیر پیش سلطان رسید
جواب دوتا را بگفت پادشاه هم شنید
شنید چون جواب پادشاه لب گشود
بگو ای وزیر این جواب از که بود
تو خود گفته ای این جواب را وزیر
ویا گفته دیگر کسی کن مرا پس خبیر
وزیر گفت شها این غلامی که بینی نکو
همه این جواب ها بود پس از او
نگه گرد و گفت ای وزیرم بکوش
لباست در آر و لباس غلامت بپوش
دوباره نظر کرد و گفت این سخن
لباس وزیرم تو اینک غلام کن به تن
چو آن دو بپوشید لباس را به تن
وزیر گفت غلام جواب سوم را نگفتی به من
غلام خنده ای کرد و گفت روشن است مثل روز
جواب سئوال سوم را ندانسته ای پس هنوز
بود کار رب اینکه در لحظه ای والسلام
غلام را وزیر می کند پس وزیر را غلام
جبر و اختیار