الا ی فاطمه جان دختر من بیا بنشین دمی تو در بر من
کنم من با تو ای همچون فرشته کمی قصه که از نیکان نوشته
یکی دختر بدی با ناز و طناز که دائم می نمودی رقص و آواز
جوانان محل و آن دیارش بزد پرسه و دائم در کنارش
که گر می کرد او هر دم اشاره صفاصف می شدند شانه به شانه
همه دم بود راضی و طرب ساز گهی تنبک زدی و گاه آواز
نصیحت های پیران را نمی دید جوانی بود و برگی زان نمی چید
چه خوش باشد جوان را هوشمندی جوانی ، در کنارش عقلمندی
نصیحت از پدر را پایبندی چنین باشد برایش سودمندی
که این مه پیکر در قصه ما برفت و کردش افزون غصه ما
زمانی از طرب دل خوش بگردید جوانان دغل دورش بگردید
رسید آنجا که دیگر نیست حالی همه اطراف او گردیده خالی
توان ساز و آوازی ندارد چرا او همدم و سازی ندارد
چهل سالی چه زودش درک کرده جوانی نیز او را ترک کرده
کجایند آن جوانان دغا باز ؟ پذیرندش ورا هردم به صد ناز
دگر سازش خریداری ندارد چه آوازی ؟ شنیداری ندارد
چنان خوابی که بیداری ندارد چنین مستی که هشیاری ندارد
دگر سیمین تن و زیبا نباشد صدایش آن چنان شیوا نباشد
چرا او این چنین بیچاره گشته ؟ چرا مردم از او بیگانه گشته؟
ببین ای دخترم! حال حزینش تو می دانی که کرده این چنینش؟
اگر دانی برایش سخت باشد خودش کرده چنین بدبخت باشد..............