چندیست یا نمی توانم شعر بگویم ، یا حوصله اش را ندارم !!!
با خشگ شدن ِ دوباره ء زاینده رود ، تنها کاری که از دستم بَـر می آید :
تکرار ِ گفته های تکراریست ...
..زاینده رود از بس آب نداشت مُــرد
از زنده رود نمانده ، دیگر اثـر ، ندیدی ؟
زخمی ز خار و خاشاک ، پا تا به سر ، ندیدی ؟
این رود شد کویری ، بی آب و خشگ و تشنه
تـیـپـا خور و لگدمال ، صبح تا سحر ، ندیدی ؟
ره می سپُـرد و میگشت ، سرمست در سپاهان
دُردانه ، رود ِ ما شد ، بَـد ، دَر به دَر ، ندیدی ؟
زاینده رود ، عمری ، با نـاز ، می خرامید
از کوه ُ دشت ُ صحرا ، بودَش گذر ، ندیدی ؟
رفتند از کنارش ، پـروانـه های رنگین
از بلبلان نباشد ، دیگر اثـر ، ندیدی ؟
آتش به جای آبست در بسترش شب و روز
سوزند شاخه هارا از خشگ و تَـر ، ندیدی ؟
کو آنهمه پـرنده ، در جستجوی ماهی
مانده فقط از آنان ، یک دسته پَـر ، ندیدی ؟
دیدم که مردم شهر با اشگ ِ دیده کردند
زاینده رود ِ شان را ، یک لحظه تَـر ، ندیدی ؟
قلاب و تور و ماهی ، با زنده رود ، رفتند
شد پیرمرد ِ تنها ، افسرده تَـر ، ندیدی ؟
در گوش او شنیدم ، نجوای پُـل در آن شب
گویا گلایه میکرد ، با چشم ِ تَـر ، ندیدی ؟
"خواجوی " پیر میگفت ، در گوش ِ رود ِ خسته
دیگر نَـه آب مانده ، نَـه رهگذر ، ندیدی ؟
... و
دوباره زاینده رود ، خشگید ... خشگ ِ خشگ ...