<< سنگسار >>
زنجیر بافه هایِ تاریخی ات
به آخرین صلیبِ چوبیِ مختوم
پاهایِ نرفته یِ همیشگانِ مرا
به میخِ خرافه ای ، نعل می زند
در پنجه یِ دستی از گریبان چاکیده
فرو شدم ...
دروغی دریده می چنگد
خراشِ صورتِ انسانیِ هر چه شگفت ؛
عصایِ مکرش به فریب قورت می دهم
که سرِ نذریِ نظرکرده به خونم
بارِ امانت دادم ...
پیشکشِ چشمِ چنگیزیِ هر چه ختمِ به خیر است
سرِ ما و سر گیجه یِ ما ...
به سرِ نیزه به سینه نشستی
همان شبی
که به حرمسرایِ تو نشستم
بهره یِ ستمِ سنگ شدم ؛
هُبلِ همیشه یِ تبرهایِ توام ـــ
هی لاتِ بزرگ !
بر هیمه یِ تو اهریمن و ...
بر هیمه ی من برهمنی ؛
من ز اندوهِ ناگواریِ تو می گریم
و پاسخِ هر سنگِ تو را
بر سینه یِ من ...
هجوه یِ جبونِ تو جاریست ؛
و سرانجام خردِ جا مانده یِ تو
از پس این سنگ اندازهایِ کور بازمی گردد
و جسدِ تا سینه به خاکم را
به خونِ تو خواهم شست .