دوست می دارم نگاه عشق را
در زلال چشمه ی چشمان تو !
دوست می دارم حدیث عشق را
برلبان بسته و سوزان تو !
در طلوع مهر می تابی بتاب
ای طلوع روشن بی تاب من
در سکوت دشت می خندی ،بخند
ای مه شبهای بی مهتاب من
بی تو من راهی ندارم از گریز
در دیار سرد وبی جوش وخروش
بی تو می میرم در این سرداب سرد
مردنی پر بانگ وبا سوز وسروش
مرغکی خوکرده با کنج قفس
بی تو هیچم قدرت پرواز نیست
می کنم من با نگاهت زندگی
با نگاهم هیچکس همراز نیست
من نمی دانم چرا در باغ ما
مرغک ورد سخن هم خسته است
لیک با بحر سکوت شرمگین
رشته ی جانم به جانت بسته است
در کنارت می نشینم تا سحر
تا زمانی که سپیده سر زند
تا زمانی که عروس زرنگار
از پس کوه های مشرق در زند
می نشینم تا که از جام شراب
با تو من یک ساغر دیگر زنم
می نشینم تا که در اوج سکوت
در فضای باغ بال وپر زنم
می نشینم تا که در آغوش تو
نونهال دوستی مان برنهد
می نشینم تا که از بوی انیس
بهترین بهترین هایم دهد
مهربانا !درد هایت مال من
قلب پاک بی ریایت مال من
چلچراغ روشن عشقم تویی
ای نگاهت بهترین آمال من
غمگسارا !چشمه سار زندگیست
دوستی هایی که بی رنگ وریاست
دوستی هایی که تا مرز ابد
جاودان وماندنی و پا به جاست
جاده ی دلهای مان هموار هست
پل نیازی نیست یک دم کن نظر
در گذر گاه شبی بی خواب وسرد
لحظه ای در جان مشتاقم گذر
شعر قدیمی سال 73.............منتظر نقد