از کفن
متولد می شود
بهار
.........................................................
انسان هیچ نمی داند
که گریه های بدو تولدش
با سکوت مرگ عوض می شود
........................................................
دار بر دستان حلاج
انگار
ساز
.........................................................
از لنگر بیاموز
که هنگام قلع و زنجیر هم لبخند می زند
........................................................
هنگام رسیدن باد
تنها خاک
به احترامش بر می خیزد
.......................................................
با رقصت مرا به خود جذب می کنی
این گردباد برایم
بی نیاز هیچ جان پناهی است
......................................................
قلک دلم را پر از سکه های مهربانی کن
تا در روزهای نبودنت آن را بشکنم
.........................................................
شب نمکدانی است
که نمک بر زخم زمین می پاشد
.......................................................
ویرایش:
تیر وقتی از چله رها می شود
که کمان
به هیبت قلب در آید
...
بیا با هم صادق باشیم
من جیب هایم را خالی می کنم
تو جایت را با نبودنت پر کن
...
سپیده که می رسد روی تن گل ها
سنگینی می کند نفس شکوفه ها...
...
کمان پرندگان مهاجر را
تیری نیست
اما مرداب به تسخیرشان می افتد