من برآنم که ببینم گل لبخند تو را
خنده ات روشنی مهتاب است
خنده ات مهر و محبت به گل رازقی و لاله و یاس
خنده ات لحظه ی تنهاییِ با یک شب تار
خنده ات خواندن گنجشک و چکاوک ز میان باغ است
خنده ات شوق پریدن به درون یک حوض
خنده ات لذت رفتن به تهِ جنگل هاست
لای آن دود غلیظ...در شبی مهتابی
و بلرزیدن از ترس سکوت شب سرد
آسمانی پر درد...که به ناگه شکند بغض غریبانه ی او
و به یغما ببرد سرخوشی کودک را
به صدای پر گنجشک که خسته است ز باد
می شود رفت و به دریا نگریست....
ترس خاموشی فانوس کنار دریا
وحشت خوردن سنگ،به پر بچه کلاغ
خنده ات رویش گل از دل این بوته ی خار
چه دلِ سخت و پر از اندوهی......
رویش خنده ی گل گونه ی تو
از دل آن همه خار
چه بسی شیرین است....و به زیبایی کوچ....
به غریبانگی رنگ سپید،توی نقاشی ها
دل مرغابی تنها، گرفته است ز کوچ...که ندارد چاره
می سپارد پر خویش، به پر همسفران
میزند دل را به دریا.....و به باد
گوید: ای راهی این جنگل پر رمز و شلوغ
دل من خسته ز کوچ....
تو چرا ساکن یکجا نیستی؟؟؟
راهیِ این سفر دور و درازی و غریب؟؟؟؟
باد با زوزه ی پاییزی به مرغابی گفت : در سحرگاه چنین پاییزی،
من به امّید تو راهیِ چنین هجرتی ام...
دل من با دل تو می تپد ای والا دوست....
پس بیا تا پایان،بسپاریم دو جان را به خدا
هرچه بادا بادا................