تاکِ تکِ باغِ پدری! با دلِ داغم
بی ماه ترین زاویۀ امشبِ باغم
اندوه ترین حسّ غریبِ دلِ خویشم
خیزاب ترین واقعۀ ساحلِ خویشم
چون اشکِ سرازیر سراپا تبِ داغم
از ریشۀ بی برگ بگیرید سراغم
تاکِ تکِ باغِ پدری! پیرِ دل آگاه
ای سنگِ صبورم شده در امشبِ بی ماه
ای تاکِ تکِ از کمرِ خویش شکسته
چنبر زده در خویش و سرِ خویش نشسته
این باغ در این ناحیه ها تک شده، ای تاک
میعادگه زاغ و مترسک شده، ای تاک
یک دامن گل در نفسِ باد رها نیست
یک شاخۀ نورستۀ تر دستِ صبا نیست
آن گل که به چشمانِ تو خندد گلِ خار است
آن شاخه که در پیشِ تو جنبد دمِ مار است
گل کبکِ دری نیست ولی سینه دریده است
کبکِ دری انگار گلِ آب ندیده است
باغِ پدری میوه ندارد پُرِ سنگ است
در دستِ مترسک نبود چوب تفنگ است
گنجشک اگر هست پر و بال ندارد
پروانه اگر هست ابداً حال ندارد
گاوِ اجل این ناحیه را پاک چریده است
باغِ پدری را خودِ ابلیس خریده است
زد صاعقه صد مرتبه آتش به گیاهش
کاین گونه نشانید بر این خاکِ سیاهش
دزدانِ دغل صد کرَت از چینه گذشتند
چون لشکر اشباح از آیینه گذشتند
تاکِ تکِ باغِ پدری! شاهدِ تاریخ !
کندند و تو دیدی همه را از کمر از بیخ
یک سرو نه یک شاخه نه یک بوته نماندند
کندند و فکندند و به دل داغ نشاندند
از سرو نه از شاخه نه از گل نگذشتند
از بوی خوشِ برگِ قرنفل نگذشتند
راه همه را یک شبِ پر واهمه بستند
کندند و فکندند و بریدند و شکستند
از ساقه شکستندت و بر خاک فکندند
آتش به سراپای تو ای تاک فکندند
آتش زده گفتند که این باغ نه باغ است
این خاک نه خاک است که خاکسترِ داغ است
گفتند که این باغ نه این نکبت و ننگ است
دیدیم که هر گوشۀ آن میوۀ سنگ است
ماییم و تو ای تاکِ تک و سوخته باغی
برخیز و بگیر از دلِ پرداغ سراغی
ای تاکِ کهن جز تو دگر تاک نداریم
جز ریشۀ تو ریشه در این خاک نداریم
تا در رگ تو خاطرۀ می به تکاپوست
در سینۀ من بی می و میخانه هیاهوست
این محتسبان بی می و بی میکده مستند
خوردند شب و صبح درِ میکده بستند
برخیز و بجنبان بر و برگ و رگ و پی را
ای تاک بزا بار دگر دختر می را
ای شاهدِ این بزم به هم ریخته برخیز
بزمی است که ساقی میِ غم ریخته برخیز
تا باز گل و سبزه از این خاک بروید
هرگوشۀ باغ پدری تاک بروید
غلامعباس سعیدی