سپیده دم حیات بود سبزه ها روئیدند
خون از تن چشمه جاری شد و خورشید در خفا رفت
اسمان به ماتم نشسته ابرها میبارند
بادها گریزانند وچرخ کبود از سیاهی ها شده
شب سیاهست و مرده بی کفن -خاک سبز
آیات کفنش را نگاشتند ظلمت زدگان به خون
شیرها گریزان شدند و خورشیدمان در مه ماند
در سبزی ناخواسته سرخ از خشمیم و سیاه از حقایقی که بانی بودیم
کاش مرا برگی بود زرد و رها در خزان عمر اما مرگ لاله را نمیدیم
کاش به محراب سیاهی فریب خورده ی احساس کودکانه ام نمیشدم
حالا که ماه به رخم بوسه زده غریب و آشنای کوچه مرا هم تبار خدای تباهی میدانند
نانم سفر کرده و پنیر و سبزی همدم سفره ی بی کسی هایم شده
کاش این سفره خرده نان قدیمیش را در دل داشت اما پر از خالی های دفن شده در دستمال صد رنگ تزویر نبود
کاش بشقابهای خالیمان را فرازی بود به آسمان لاجوردی تا نوای ستارگان سربی
مرهمی شود برین زخمی که جریده حنجر سنگین سکوت را
کاش به این تن پوش های جبرانه -اشغال ِبی مهریِ تفنگداران ِسیاه دل نمیشدیم
که لگد مال شویم به خود باوریِ غریبانه شان
کاش دردل ِمادرم قلبی به پاس روسیاهی روسیاهان میتپیدتا فریادی کندو خشمی به نام کتابتش نشان دهدتا بگوید بهشت زیر پای من است نه تنم زیر سم شما به نام ناحقی که خود حق ساختید
ای کاش طلسم ویرانیمان شکسته میشد و باز سپیدی رها ازین ظلمت کده میشدیم
بد کرده به خویشیم از ما به ما نوشتند مشقِ مشقّت و ویرانیمان را در روزی که زمین حول ِتحول رنگ هاساخته میشدو به نام ظلمت ساختند اشک چشم از ماکه خون جگران ِدلسوخته ی نابرابری های ناباورانه ی حقیقتِ نهفته ی بادهای خاموشیم
مثل الوچه های رها در سالهای بی سرانجامی رنگین کمان حق ساختیم تا تباهی
اگر باد بگذارد اگر دستی نچیند و اگر آسیابان به سنگ خردمان نکند