دلتنگ آمده ام
تا شانه های روسری
و اشکهایم بوی حنا گرفته اند
کنار ته استکان ِ عینکی که هر صبح در آن
شیر و عسل میهمانت بودم
کجایی
خاتون ِ هزارتوی غم ؛
رنگ ِ کدام وسوسه به یکرنگی ات چربید
که پاورچین و بی خبر
وسعت آسمان را در آغوش کشیدی
از آنروز چه دلتنگم
برای طعم ِ چروکیده ی نان و سبزی
در دستهای تو
بعد از تو
نه لبی شکفت
و نه از لبی دعایی
که پیر شَوی جوان !
افسوس
نیستی که ببینی
ماهیانِ سرخ ِ دعاگوی لبت
پنج بهار می شود
به ساحل استجابت رسیده اند
من
قدر ِ تمام دعاهایت
پیر شده ام خاتون
کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست . استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.