غزل و شعر بنوشیم و لبی تر بکنیم
سینهمان صاف ز هر تیرگی زر بکنیم
دل به امواج خیال از سر شوقی بدهیم
تا ابد شعر تو را قافیه از بَر بکنیم
با نسیم سحر از خواب جهان برخیزیم
بادهی صبح ز مینای خرد سر بکنیم
دیده از هرچه فریب است فرو بندیمش
عشق را آینهٔ روشن محضر بکنیم
پای در راه حقیقت بنهیم از دل و جان
لحظههامان همه از شادی معطر بکنیم
نور تو، چون برسد بر دل شبتیرهٔ ما
شبِ یلدا شده را لحظهای محشر بکنیم
باد هم گر نَفَس از کوی تو گیرد، ما نیز
به نفس، نام تو را زنده چو دلبر بکنیم
گرچه تار است شب غفلت و پرگرد و غبار
شعله از نور یقین، آتشِ گستر بکنیم
خاک را گر ز نسیم نفسات رنگی بود
آسمان را به تب چشم تو گوهر بکنیم
آتش ماست که از سردی شبها گذرد
ما دل سوخته را قبلهٔ این در بکنیم
گر تو را سجده کند شعله، نیاید عجبی
عقل را خادم این دولت و افسر بکنیم
خندهای گر بزنی، کوه به رقص آید و ما
عالمی را ز تماشای تو آذر بکنیم
در صف عشق اگر راه دهند امشب نیز
سجدهای بیسر و بینام و مکدّر بکنیم
هرکه با عشق ننوشد، خبر از راز نداشت
ما حدیثش به زبان دل و دفتر بکنیم
چون نوژا در طلبت سوخته چون شمع مدام
سجده بر ساغر و پیمانه مکرر بکنیم
آفرینها
درود بر شما بانوی عزیز