تا آهِ سحر بَرد ز افلاک، سلاسل
چون موج، فتادند بر این خاک، سلاسل
افسونِ شبم، عاقبت از دیده ببارید
چون شمع، گره خورَد به املاک، سلاسل
ای گردنِ افراشته در تنگنای شب
پیچیده به دامان تو صد چاک، سلاسل
ما خون دلیم، از نفسِ سرد چه خیزد؟
شد جوهرِ ما همدمِ ادراک، سلاسل
دست از تو اگر شُستم و دل وانگشودم
شد بر سرِ ویرانهی این خاک، سلاسل
تا باده ز خاکسترِ اندوه بجوشد
بندِ شبِ تاریک بر افلاک، سلاسل
از وسوسهی آه، دلم شعله برانگیخت
چون برق، فتاد از لبِ این تاک، سلاسل
چون رود، به زنجیر کشیدند مرا باز
پایاب نماندست به املاک، سلاسل
در خندهی هر موج، نشان از غمِ دریاست
چون حنجرهی زخمیِ چالاک، سلاسل
هر شب به هوای تو ز خود دور شدم، آه
پیچید به دست و دلِ بیباك، سلاسل
ای ریشهی اندوهِ من، ای شبِ پرخون
افکنده به دامانِ من این خاک، سلاسل
چون شوقِ پریدن به قفس دوخته شد باز
در مشتِ فروبستهی بیپاک، سلاسل
تا روزنِ امید به شب باز نگردد
بستهست بر این خانهی غمناک، سلاسل
✍️میلاددرویشیان