یه حسی که تیکه تیکه از هجوم رد پای خالی و نگاه سرد و بی روح تو ...کم شده
کسی که از درون سوخته اما به حر حال تو در قلب و روح و جسم و جاشی ... خم شده
قسم به آن روز و شب که در دلم نشست و هر بار کنار قاب عکس خالیت گیه ام گرفت
قسم به آن روز تلخ بارانی که در به در خسته زخمی از سکوت میرفتیم بدون فکر به هم گریه ام گرفت
ولی حالا دیگه ازون روز خیلی وقته گذشته که هر بار بت میگفتم دنیا با تو بهشته//
منی که در وجود دردناک و داغون خود صدای تورا شنیده ام
منی که عشق و عاشقی رو با قلب تازه کار خود چشیده ام
شنیده ام صدای سرد سنگین و سوزناک سکوت را
چشیده ام سویه های عاشق شدن در فضای باز پارکهای متروک را
پس چرا مرا درون قلبب خود جای نمیدهی ؟
چرا مهر خود درون دل ز ما نمینهی؟
چرا همیشه من تورا ببخشم ؟
ببین ستاره ها چگونه میدرخشن
برای ما تو آسمون تیره پخشن
و من هنوز در پی خاطرات کودکیمان
همان با هم بازی نکردنهای زورکیمان
... میدوم ... ولی کاش میشد زمان را به عقب برگرداند
تا دیگر نبودم اینقدر سرگردان
و قسم به آن عشق بی سرنجامی که خط خورد
من دیگر به خش خش گامهای تکراری تو فکر نمیکنم
که میرفتی .. ز من دور میشدی .. و بذر عشق را از مزرعه ی قلبم بر میداشتی ......
91/8/22