بغض گران
دلبر...
امشب تنهاتر از تنهایی چشمانم شده ام
تنهاتر از تکه ی عریان جانم
که می تواند من را در دنج ترین کافه ی نبودنت
حبس آغوش انتظارت رابڪَیاد
وبا دلبری ودلدادگی از عشق بگویم
هرجا میروم دیگر قراری نمی ماند
چگونه رفته ای؟
که هدایت نمیشوم
هرصدایی رشته ی افکارم را بهم می ریزد
چگونه برایت بگویم
خزان ثانیههارا را
در من وجودم ؛
با برگهای زرد ونارنجی که زیر پای عابران لگد مال میشود
ازمن جرا کرده ای !
هنوز دوستت دارم به قلبم نمی توانم دروغ بگویم
شاید به چشمانم دروغ بگویم این آخرین نگاه بود
شاید به قدم هایم بگویم این آخرین نگاه بود
شاید به قدم هایم بگویم
این آخرین رفتن به ایستگاه مترو بود
دلبر ....هیچ کس نمی داند
هوای دلم همیشه بارانی ست
چگونه رفتن تورا کتمان کنم
که خود میدانم انتهای حبس زندان وجودم دوستت دارم
آلوده ی یک شب دلدادگی عشـــــق بس نبود
چگونه مرا فراموش کرده ای؟
چشمانم درد گرفته است
زل میزنم به قاب عکس روی دیوار
بازهم دوستت دارم هایم راتکرارکنم
میشود امشب تکرار کنی
رقص پريشاني اندوهم را
چقدر دیر حسرت شده ام
چقدر افسانه ی قصه ی کاغذهایم شده ای
که من شاعر مست تر شده ام
چقدر عاشقم کرده ای
هرزمان می گویم دوستت ندارم
آتش میگیرم و خاکسترم عطر تورا می اورد
من زیک بغض گران فارغ و شیدا شده ام
پشت یک پنجره از خواب تو پیدا شده ام
شب به شب بر لب بامم و دلم راهی توست
من به عشق سخن هادی؛هدیا شده ام
دل به راه تو دچار است که شب نورانیست
من به سازتو وروح توو،هویدا شده ام
خواب تو دیده ام و چشم به خوابت شده باز
که شب از دیدن اشعار تو سودا شده ام
جالب و زیبا بود