مکتوب..
2
.
در دشت بی کرانه ی خیال من همیشه اشعه ی خور شید حضور دارد وشور و سرور می آفریند.آسمان
صاف و روشن است و زمین سبز و خرم .دشتی است مملو از شاد مانی . من از کنار رود خانه عبور می
کنم.از میان گلبوته های گو نا گون وآلا له های وحشی.از آن چشم انداز دلپذیر و نغمات روحبخش
پرندگان و آوای غو کان متنعم می شوم .
بر آنم که تو را با خوددر میان آن منظره ی دلفریب حس و حالم ببرم ولی برایم میسر نیست .می
خواهم به رسم معهودچند شاخه گل از آنجا بر کنم وبرایت به ارمغان بیا ورم واین نیز هر گز امکان پذیر
نیست .از این بابت خجل و شرمسارم .
حا لا که از رنج و معاندت ایام به گوشه ی آپارتمانی حقیر پناه آورده ام .وقتی از پنجره به کوچه و خیا بان
این شهر خاموش و مبهوت نگاه می کنم می بینم که برای تسکین آلام خویش و اندام لر زانم چیزی غیر
از این منا ظر دلپذیر که در ذهنم عبور می کنند در اختیار ندارم.......
...مگر توجه آن یار و پرور دگاردلنواز... و می سرایم.....
....چون دوست زمن نشان بگیرد ..پژمر ده دلم توان بگیرد .
.................ابوالحسن انصاری / الف. رها/