اتوبوس زوزه كشان در جاده ي داغ كويري پيش مي رود. مسافران گرچه تمام عمر تسليم خوي تند كوير بوده اند ولي گاهگاهي هركدام كه دستشان برسد شيشه ي اتوبوس را كمي باز مي كنند تا با عرقهاي تن و پيشاني خود به جنگ تش باد كويري بروند و آتش درونشان را اندكي فرونشانند. آنان كه كنار پنجره اند به بيابان بي انتهايي چشم دوخته اند كه بي هيچ رحمي عمرشان را به آتش كشيده است، و آنان كه سمت راهروي اتوبوسند خود را به خواب زده اند و به فكر فرو رفته اند. نوزادي با گونه هاي گُر گرفته در آغوش داغ و مرطوب مادر شير مي خورد و دختر بچه اي چهارساله، با عروسك دست ساز خود بازي مي كند و گاهگاهي به پسركي كه كمي از او بزرگتر است و مشغول خوردن تخمه هاي بو داده ي آفتابگردان است لبخندي مي زند...
راننده كه پيرمردي حدوداً شصت ساله است، سيگار به لب، به پيچ و خم مار ِ جاده نظر دارد و در پنهان ترين لايه هاي ذهنش، به روزي مي انديشد كه اين مار نيشش بزند و او را روانه ي خاكستان كند. او اول هر فصل به دستور ارباب كه در شهري دور زندگي مي كند، اهالي كوير را جمع مي كند و از هركدام پول يا مالي در حد وسعش مي گيرد و با اتوبوسي كه ارباب، تنها به همين منظور در اختيارش گذاشته است آنها را به زيارت امامزاده اي كه در عمق كوير خفته است مي برد. اهالي كوير سالهاست با شروع هر فصل، كوله بار اندوهي را كه در طول فصل گذشته اندوخته اند برمي دارند و به اين سفر مي روند. آنجا اندوهشان را با اميد مي آميزند و باز مي گردند... و اول فصل بعد اين سفر تكرار مي شود...
پيرمرد پُك عميقي به سيگارش مي زند و از آينه نگاهي به مسافرانش مي اندازد. هيچكدام حواسشان به او نيست. با خود مي انديشد:
- اگر اتوبوس را به مسير ديگري غير از اين مسير خسته كننده و تكراري برانم چه اتفاقي خواهد افتاد؟
انديشه ي جسورانه ايست، آنقدر جسورانه كهريه اش را هم به واکنش وا می دارد. پيرمرد چند سرفه يشديد را پشت سر مي گذارد و سعي مي كند از آن انديشه ي خطرناك فاصله بگيرد، ولي هربار كه به خودش مي آيد ميل سركوب شده اي كه در ژرفناي وجود اوست سر بر مي آورد و خودنمايي مي كند: ميل واقعيت بخشيدن به يك رؤيا!
بارها ساعتي پيش از غروب آفتاب، وقتي كه آفتاب غبارآلود كويري سايه ي ديوار گلي خانه اش را مثل حريري بر تن نحيف و رنج كشيده اش انداخته بود، رؤيايي لذتبخش، او را به جايي دور برده بود. جايي كه لبخند زمين هميشه سبز بود و سايه ها بوي سيب مي دادند. جايي كه نسيمش آن قدر زلال بود كه مي توانست دست و رويش را در آن بشويَد...
پيرمرد با خود مي انديشد:
- سالهاست اين مردم را به زيارت امامزاده مي برم. تنها دلخوشي آنها اين است كه هربار به آنجا مي رسند، چيزي آنجا تغيير كرده است. حالا ديگر ضريح چوبي اش از جنس فولاد است و گنبد خشتي اش از جنس طلا... ديوار كاهگلي حياطش مرمري شده و به جاي يك درخت گز كهنسال، چندين درخت بيد مجنون سايه افكني مي كنند... ولي اين مردم هنوز همان مردمند... فقط لباسهايشان مندرس تر شده و چشمهايشان غمزده تر...
آهي مي كشد و ياد همسرش مي افتد كه از مرگ دختر هفت ساله اش كه قرباني طبيعت عقربها شده بود، دق كرد و با حسرت سايه ي سيبي از دنيا رفت...
بغضي پشت گلوي پيرمرد بي تابي ميكند و قطره اشكي گوشه ي چشمش مي درخشد، ولي پيرمرد تمام قدرتش را به كار مي گيرد و بغضش را فرو مي بلعد و اشكش را به آسمان مي بخشد. با فرو دادن بغض، حس جديدي در درونش جوانه مي زند و تمام عضلاتش را درگير مي كند. نگاه ديگري به آينه مي اندازد. مسافران هنوز از احساس و انديشه اي كه در درون پيرمرد در غليان است بي خبرند. دنده را عوض مي كند و پايش را بر پدال گاز مي فشارد و به سمت دوراهي پيش مي رود...
نزديكيهاي صبح، اتوبوس به شدت با مانعي برخورد مي كند. مسافران به خود مي آيند. از جاي برمي خيزند و به سمت راننده مي روند. پيرمرد سرش را روي فرمان گذاشته و رگه ي خوني از گوشش جاريست... پسربچه دست از تخمه خوردن مي كشد. دختربچه هم عروسكش را رها مي كند. دست يكديگر را مي گيرند و از اتوبوس پياده مي شوند... بوي عطر سيب فضا را پر كرده است...
(م. فریاد)
بسیار زیبا و تلخ بود
شاید شیرین قضاوتش سخت بود
در هر صورت قلمتان شیوا زیبا و پر محتواست
مانا باشید