سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 27 آبان 1403
    16 جمادى الأولى 1446
      Sunday 17 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۲۷ آبان

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        یک بار برای همیشه
        ارسال شده توسط

        م فریاد(محمدرضا زارع)

        در تاریخ : شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۸ ۰۱:۲۲
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۲۱ | نظرات : ۷

        ظرفاي تلنبار شده ي توي ظرفشويي رو كه مي بينم، ياد حرفاي ماه گذشته ي خواهرم مي افتم كه مي گفت:
        "اگه نميتوني زندگيتو جمع و جور كني، يه زن بگير تا برات جمع و جور كنه."
        غيرتم گُل ميكنه. آستينامو بالا ميزنم و ميرم سمت ظرفشويي. قطار ظرفاي نشُسته رو كه تا روي كابينتاي كنار ظرفشويي ادامه داره، از پيش چشمم ميگذرونم. نميدونم از كجا شروع كنم... نگام به قابلمه ي كوچيك و سوخته اي كه كنج ديوار گذاشتم گير ميكنه. خنده م ميگيره. يادم مياد كه هفته ي گذشته، بعد دو ماه، تصميم گرفتم يه غذاي گوشتي درست كنم. گوشتو گذاشتم توي قابلمه و آب و نمك و پياز و ادويه هم ريختم روش. بعد گازو روشن كردم و گفتم تا ميپزه يه چرتي بزنم، بيدار كه شدم خونه رو دود ورداشته بود و توي قابلمه فقط يه چيزايي شبيه زغال باقي مونده بود...
        قابلمه ي سوخته رو ور ميدارم و چند لحظه اي نگاش ميكنم. هنوز اونقدر منطقي هستم كه بدونم اين قابلمه ديگه قابلمه بشو نيست. يه كيسه زباله از توي كابينت در ميارم و قابلمه رو يه راست ميندازم توش. فك كنم اين سخت ترين قسمت كار بود كه با درايت ذاتي خودم پشت سر گذاشتم. بيشتر حجم ظرفشويي رو بشقاباي چيني پر كرده. بشقاب بالايي رو ور ميدارم و نگاش ميكنم. گوجه هاي قاچ كرده توش خشك شدن و مث سنگ بهش چسبيدن. بقیه بشقابا هم يكي يكي ور ميدارم و با دقت نگاشون ميكنم. انگار لبه ي يكيشون پريده! شايد هم نپريده ولي بهش مشكوكم. ياد حرف باباي خدا بيامرزم مي افتم كه مي گفت:
        "ظرف شكسته، بركتو از خونه ميبره، تازه غير بهداشتي هم هست."
        رو حرف بابام حرف نميزنم و بدون كوچكترين ترديدي، بشقابو روونه ي كيسه زباله ميكنم. يكي ديگه از بشقابا رو ور ميدارم ولي قبل از اينكه شروع به شستنش كنم، حس آينده نگريم نهيبي بهم ميزنه و ميگه:
        اين بشقاباي چيني همشون دير يا زود يا ميشكنن يا ترك ميخورن يا لبه شون ميپره. بهتره همين حالا، قبل از اينكه بركت از خونه بره و اصول بهداشت خانگي زير سؤال بره، از شرشون خلاص بشي! اصلا از قديم گفتن: "علاج واقعه قبل از وقوع بايد كرد!".
        منطق اين ضرب المثل چنان قويه كه بي اختيار سر تسليم در برابرش فرود ميارم. با احتياط نگاهي به دور و ورم ميندازم و براي اولين بار از اينكه مادر خدابيامرزم دار فاني رو وداع گفته خدا رو شكر ميكنم. اون خدا بيامرز، خداي ضرب المثل بود. اگه بودش چنان ضرب المثل كوبنده اي روونه ي ميدون ميكرد، كه اگه چاه بست توالتم خراب شده بود، مجبور ميشدم به جاي دور انداختن ببرمش تعمير. بيخودي گناه مردمو نشورين! اون خدابيامرز نه اصفهاني بود نه دزفولي، تنگناهاي مالي اينجوري بارش آورده بود...
        بشقابا رو كه توي كيسه زباله ميندازم، عزممو جزم ميكنم و ميرم سراغ بقيه ي ظرفا. اولين چيزي كه ورميدارم يه قاشق چايخوريه. چند دقيقه اي بهش خيره ميشم. ياد يه خاطره ي قديمي ميوفتم، ياد هفده سال پيش، وقتي كه مريم واسه اولين بار، چند ماه بعد ازدواج، واسم صبحونه درست كرد. اون روز، خوشحال از اينكه بالاخره زنم متوجه شده كه من عاشق صبحونه ام، چائيمو شيرين كردم و مشغول خوردن صبحونه شدم، ولي هنوز چند لقمه بيشتر نخورده بودم، كه گفت:
        "ميخوام برم اصفهان يه سري به بابام اينا بزنم... دو سه هفته اي هم ميخوام اونجا بمونم."
        با اوقات تلخي گفتم:
        "پس واسه همينه كه امروز صبحونه درست كردي؟!"
        اونم با گستاخي جواب داد:
        "پس چي؟! فك كردي عاشق چش و ابروتم؟!"
        منم از كوره در رفتم و گفتم:
        "ديگه هيچوخت نميخوام برام صبحونه درست كني!"
        خاطره ي تلخ تنها چايي شيرين زندگي مشترك، حسابي دپرسم ميكنه. به خودم كه ميام، مي بينم تموم ظرفا رو انداختم توي كيسه زباله. نگاهي به ظرفشويي كه تقريبا مرتب شده ميندازم و بي اختيار لبخند ميزنم. ميرم ديوان حافظ رو ميارم. همونجا توي آشپزخونه، يه صندلي ميذارم و مي شينم جلوي پنجره. ديوان شعرو باز ميكنم:
        "مژده اي دل! كه مسيحا نفسي مي آيد..."
         
        (از هیچ تا خودآ/ م. فریاد/ انتشارات نگار تابان/ تهران 1397)

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۹۳۱۲ در تاریخ شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۸ ۰۱:۲۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        مجید خوش خلق سیما
        شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۸ ۱۷:۱۴
        درود بی پایان خدمت استاد بسیار عزیز و هنرمند ارزشمند و فاخر و توانمند جناب زارع عزیز ... البته بنده نتوانستم با داستان زیبای شما همزاد پنداری کنم چون من در زندگی مجردی که مستقل هم بود از خانواده بسیار سخت کوش بوده و توصیه همه این بود که همین هستی باش تو که مشکلی نداری خودت را بیچاره نکن خندانک و هنوز هم در زندگی مشترک به همان روند پیش میروم که البته محکوم به همراه اشتن برچسب زن ذلیلی بین دوستان هستم که البته از این موضوع ناراحت نیستم زیرا هم عادت به انجام کارهای خانه دارم و طاقت ندارم منتظر باشم تا خانه آنطور که می پسندم مرتب و منظم شود و خودم دسن به کار می شوم . البته جدای از این موضوع حاشیه ای پند اصلی داستان شما بسیار برای من ملموس بود گاهی وقتی متوجه نعمت داشتن یک همراه خوب می شوی که آن را از دست داده ای .. برداشت من درست یا غلط از این داستان زیبا این بود و اینکه همواره راه بازگشت باز است و باید زود جنبید تا به فرموده قیصر عزیز زود همه چیز دیر نشود خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک دست مریزاد .قلمتان همواره روان و آثارتان پایدار بر صحنه هستی خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
        زهرابیگم محمدی پور
        چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۸ ۱۵:۲۴
        درود
        محمدعلی رضاپور(مهدی)
        چهارشنبه ۵ تير ۱۳۹۸ ۰۰:۱۲
        درود خندانک خندانک خندانک
        شعله(مریم.هزارجریبی)
        چهارشنبه ۵ تير ۱۳۹۸ ۲۲:۱۲
        درود استاد عزیزم
        داستانک زیبایی بود
        روزهای زیادی خودمان را امیدوار کردیم به مسیحا نفسی که می اید و نفسهایمان رفت و به شماره افتاد.
        امیدوارم مسیحا نفسها به موقع بیایند نه بشود نوشداروی بعد از مرگ سهراب .
        قلب مرده نوشدارو و دم مسیحا که هیچ زندگی هم زنده اش نمیکند
        رسول رفیقی
        شنبه ۸ تير ۱۳۹۸ ۲۰:۳۳
        درود جناب زارع عزیز داستان گرم والبته در انتها تراژدی بود که خواننده ی مطلب رو با خودتون همراه کردید به سادگی و زیبایی خندانک خندانک
        فاطمه غیبی پور
        دوشنبه ۱۰ تير ۱۳۹۸ ۱۳:۲۰
        درود استاد زارع گرامی.. مثل هميشه قلم زیبا و روان ودلنشین شماخواننده رو تاانتهای داستان باخودش همراه کرد. البته برداشت من از انتهای داستان اگر درست باشه بسیار غم انگیز بود... خندانک با آرزوی سلامتی و روزهای شادوعاشقانه...درپناه حق..پیروز و سرافراز باشید خندانک خندانک
        کبری یوسفی
        جمعه ۲۱ تير ۱۳۹۸ ۲۲:۵۰
        سلام ودرود براستاد بزرگوار جناب زارع
        درودخدا برشما بسیار زیبا وقشنگ دلنشین بود آفرینش شما
        عاقبتتون بخیر باخانواده الهی زندگیتون به زیبایی رنگین
        کمان درخت دانشتون پربار انشاءالله خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
        خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2