ظرفاي تلنبار شده ي توي ظرفشويي رو كه مي بينم، ياد حرفاي ماه گذشته ي خواهرم مي افتم كه مي گفت:
"اگه نميتوني زندگيتو جمع و جور كني، يه زن بگير تا برات جمع و جور كنه."
غيرتم گُل ميكنه. آستينامو بالا ميزنم و ميرم سمت ظرفشويي. قطار ظرفاي نشُسته رو كه تا روي كابينتاي كنار ظرفشويي ادامه داره، از پيش چشمم ميگذرونم. نميدونم از كجا شروع كنم... نگام به قابلمه ي كوچيك و سوخته اي كه كنج ديوار گذاشتم گير ميكنه. خنده م ميگيره. يادم مياد كه هفته ي گذشته، بعد دو ماه، تصميم گرفتم يه غذاي گوشتي درست كنم. گوشتو گذاشتم توي قابلمه و آب و نمك و پياز و ادويه هم ريختم روش. بعد گازو روشن كردم و گفتم تا ميپزه يه چرتي بزنم، بيدار كه شدم خونه رو دود ورداشته بود و توي قابلمه فقط يه چيزايي شبيه زغال باقي مونده بود...
قابلمه ي سوخته رو ور ميدارم و چند لحظه اي نگاش ميكنم. هنوز اونقدر منطقي هستم كه بدونم اين قابلمه ديگه قابلمه بشو نيست. يه كيسه زباله از توي كابينت در ميارم و قابلمه رو يه راست ميندازم توش. فك كنم اين سخت ترين قسمت كار بود كه با درايت ذاتي خودم پشت سر گذاشتم. بيشتر حجم ظرفشويي رو بشقاباي چيني پر كرده. بشقاب بالايي رو ور ميدارم و نگاش ميكنم. گوجه هاي قاچ كرده توش خشك شدن و مث سنگ بهش چسبيدن. بقیه بشقابا هم يكي يكي ور ميدارم و با دقت نگاشون ميكنم. انگار لبه ي يكيشون پريده! شايد هم نپريده ولي بهش مشكوكم. ياد حرف باباي خدا بيامرزم مي افتم كه مي گفت:
"ظرف شكسته، بركتو از خونه ميبره، تازه غير بهداشتي هم هست."
رو حرف بابام حرف نميزنم و بدون كوچكترين ترديدي، بشقابو روونه ي كيسه زباله ميكنم. يكي ديگه از بشقابا رو ور ميدارم ولي قبل از اينكه شروع به شستنش كنم، حس آينده نگريم نهيبي بهم ميزنه و ميگه:
اين بشقاباي چيني همشون دير يا زود يا ميشكنن يا ترك ميخورن يا لبه شون ميپره. بهتره همين حالا، قبل از اينكه بركت از خونه بره و اصول بهداشت خانگي زير سؤال بره، از شرشون خلاص بشي! اصلا از قديم گفتن: "علاج واقعه قبل از وقوع بايد كرد!".
منطق اين ضرب المثل چنان قويه كه بي اختيار سر تسليم در برابرش فرود ميارم. با احتياط نگاهي به دور و ورم ميندازم و براي اولين بار از اينكه مادر خدابيامرزم دار فاني رو وداع گفته خدا رو شكر ميكنم. اون خدا بيامرز، خداي ضرب المثل بود. اگه بودش چنان ضرب المثل كوبنده اي روونه ي ميدون ميكرد، كه اگه چاه بست توالتم خراب شده بود، مجبور ميشدم به جاي دور انداختن ببرمش تعمير. بيخودي گناه مردمو نشورين! اون خدابيامرز نه اصفهاني بود نه دزفولي، تنگناهاي مالي اينجوري بارش آورده بود...
بشقابا رو كه توي كيسه زباله ميندازم، عزممو جزم ميكنم و ميرم سراغ بقيه ي ظرفا. اولين چيزي كه ورميدارم يه قاشق چايخوريه. چند دقيقه اي بهش خيره ميشم. ياد يه خاطره ي قديمي ميوفتم، ياد هفده سال پيش، وقتي كه مريم واسه اولين بار، چند ماه بعد ازدواج، واسم صبحونه درست كرد. اون روز، خوشحال از اينكه بالاخره زنم متوجه شده كه من عاشق صبحونه ام، چائيمو شيرين كردم و مشغول خوردن صبحونه شدم، ولي هنوز چند لقمه بيشتر نخورده بودم، كه گفت:
"ميخوام برم اصفهان يه سري به بابام اينا بزنم... دو سه هفته اي هم ميخوام اونجا بمونم."
با اوقات تلخي گفتم:
"پس واسه همينه كه امروز صبحونه درست كردي؟!"
اونم با گستاخي جواب داد:
"پس چي؟! فك كردي عاشق چش و ابروتم؟!"
منم از كوره در رفتم و گفتم:
"ديگه هيچوخت نميخوام برام صبحونه درست كني!"
خاطره ي تلخ تنها چايي شيرين زندگي مشترك، حسابي دپرسم ميكنه. به خودم كه ميام، مي بينم تموم ظرفا رو انداختم توي كيسه زباله. نگاهي به ظرفشويي كه تقريبا مرتب شده ميندازم و بي اختيار لبخند ميزنم. ميرم ديوان حافظ رو ميارم. همونجا توي آشپزخونه، يه صندلي ميذارم و مي شينم جلوي پنجره. ديوان شعرو باز ميكنم:
"مژده اي دل! كه مسيحا نفسي مي آيد..."
(از هیچ تا خودآ/ م. فریاد/ انتشارات نگار تابان/ تهران 1397)